حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

پاييز يا زمستان مسئله اين است...

ببين ...مي دونم...كه اين يه آرزوي دور بوده برات...از بچگي ( كه هميشه درگير درس و مدرسه بودي) تا بعد كه بزرگ شدي ( و باز هم هيشكي براش مهم نبود...)و حالا بعد از n سال كه از خدا عمر گرفتي و يه جورايي( فقط يه جورايي نه كاملا ) مستقل شدي ...باز هم اونجوري كه دلت مي خواست نشد ولي خوب ...
به هر حال فقط يك هفته از آخر پاييز گذشته و من بالاخره رفتم شمال...
بالاخره كنار ساحل آتيش روشن كردم ...بالاخره قارچ و سيب زميني رو آتيش كباب كردم ...بالاخره كنار ساحل با اون كاپشني كه خيلي دوسش دارم قدم زدم ...بالاخره رو شنهاي خيس ساحل نشستم و البته شلوارم خيس شد از يه قسمت ناجورش و من مجبور شدم به شكل ناجورتري خودمو به آتيش نزديك كنم تا خشك بشه ...و آروم بودم و تنها...نه كاملا تنها ... ولي اونقدر وقت خالي داشتم كه فكر كنم و فكر كنم و فكر كنم...
دريا به آدم شجاعت ميده براي گرفتنِ تصميم هاي بزرگ...تصميم هايي كه وقتي تو شهر كنار ساختموناي بزرگِ بزرگ راه ميري و خودتو خيلي كوچولو ميبيني، نميتوني بگيري اون تصميم ها رو...

دريا نگراني ها رو ازت ميگيره ...كمكت ميكنه دلت رو به همون اندازه بزرگ كني ...
صداي امواجش ،بقيه صداها رو برات كمرنگ ميكنه...حالا هر چقدر هم بقيه تو گوشِت داد بزنن بنظرت گنگ مياد و از دور دست صِداشون انگار...مي توني با يه لبخند گوشه لَبِت ،آروم برگردي به طرفشو بگي :"عزيزم منو صدا كردي؟؟!!"

۱ نظر:

لاله گفت...

دريا و صداي امواجش بغل بزرگي از آرامشن ... آدم ناگريز خودشو رها ميكنه...