معمولن غروب كه ميشه ،اول خيابونِ پاستور يه خانومي رو مي بينين كه خيلي شبيه خانومِ تنارديهَ س (تو داستان بينوايان) و يه دختر كوچولويي همراهشه شبيه كوزت، با اين تفاوت كه اين خانوم تنارديه يه چادر مشكي كهنه پوشيده و كوزت يه روسري رنگ و رو رفته و يه مانتو داغون و كهنه ،در حالي كه يه ماسك به نشانه بيماري روي دهنش گذاشته.خانوم تنارديه هم دستشو محكم گرفته و منتظر تاكسي هستن...
جريان مربوط به شبي ِ كه من ماشينو تو اين خيابون پارك كردم تا يه خورده خريد كنم...طبق معمول چشمم به اون دو تا افتاد يه دفعه يه ماشين براشون نگه داشت.يه زن و شوهر جوون بودن ،شايد از خوشبختي خودشون شرمنده شدن دلشون خواست يه كمكي كنن به اين مثلن مادر و دختر بينوا...يا مثلن دخترِ به پسرِ گفته بوده :"آخي نگاشون كن طفلكي ها رو" پسره هم برا اينكه جلو دختره تيريپ فرديني بگيره ميزنه رو ترمز تا كمكشون كنه ...نميدونم ...فقط در اون بين قيافه من ديدني بود ...بال بال مي زدم و سعي داشتم با ادا و شكلك به اونا حالي كنم كه هر چند نيتشون خيره ولي اين خانوم تنارديه يه شياد واقعيه و بايد حواسشون جمع باشه...
جنگولك بازيهاي من گويا نتيجه داد و من متوجه شدم كه اين دو نفر(زن و شوهر مهربون) دارن با تعجب به من نگاه مي كنن...تنارديه و كوزت ديگه سوار شده بودن و نميشد پيادشون كرد .تنها كاري كه از دستم بر ميومد اين بود كه با يك آرامش ساختگي ِ نسبي برم كنار خانومه و بگم :" اين دو نفر معمولن هر روز اينجان، فقط يه خورده حواستون باشه."
اينكه اين جمله من چه به روز ِ اون دو نفر آورد رو ديگه نمي دونم فقط احتمالن تو اين فكر بودن كه نكنه اينا دزدي، قاتلي ،چيزي باشن و چه طوري يه بهونه جور كنن و از دستشون راحت بشن.
اينجور وقتاس كه واقعا نياز به وجود ِ يه ژان وال ژان احساس ميشه...كجايي ژان؟؟؟؟؟؟؟؟ نمياي اين طرفا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خانه دار درون نوشت
۶ سال قبل