حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

بينواياااااااااااااااااااااااااااااااان

معمولن غروب كه ميشه ،اول خيابونِ پاستور يه خانومي رو مي بينين كه خيلي شبيه خانومِ تنارديهَ س (تو داستان بينوايان) و يه دختر كوچولويي همراهشه شبيه كوزت، با اين تفاوت كه اين خانوم تنارديه يه چادر مشكي كهنه پوشيده و كوزت يه روسري رنگ و رو رفته و يه مانتو داغون و كهنه ،در حالي كه يه ماسك به نشانه بيماري روي دهنش گذاشته.خانوم تنارديه هم دستشو محكم گرفته و منتظر تاكسي هستن...
جريان مربوط به شبي ِ كه من ماشينو تو اين خيابون پارك كردم تا يه خورده خريد كنم...طبق معمول چشمم به اون دو تا افتاد يه دفعه يه ماشين براشون نگه داشت.يه زن و شوهر جوون بودن ،شايد از خوشبختي خودشون شرمنده شدن دلشون خواست يه كمكي كنن به اين مثلن مادر و دختر بينوا...يا مثلن دخترِ به پسرِ گفته بوده :"آخي نگاشون كن طفلكي ها رو" پسره هم برا اينكه جلو دختره تيريپ فرديني بگيره ميزنه رو ترمز تا كمكشون كنه ...نميدونم ...فقط در اون بين قيافه من ديدني بود ...بال بال مي زدم و سعي داشتم با ادا و شكلك به اونا حالي كنم كه هر چند نيتشون خيره ولي اين خانوم تنارديه يه شياد واقعيه و بايد حواسشون جمع باشه...
جنگولك بازيهاي من گويا نتيجه داد و من متوجه شدم كه اين دو نفر(زن و شوهر مهربون) دارن با تعجب به من نگاه مي كنن...تنارديه و كوزت ديگه سوار شده بودن و نميشد پيادشون كرد .تنها كاري كه از دستم بر ميومد اين بود كه با يك آرامش ساختگي ِ نسبي برم كنار خانومه و بگم :" اين دو نفر معمولن هر روز اينجان، فقط يه خورده حواستون باشه."
اينكه اين جمله من چه به روز ِ اون دو نفر آورد رو ديگه نمي دونم فقط احتمالن تو اين فكر بودن كه نكنه اينا دزدي، قاتلي ،چيزي باشن و چه طوري يه بهونه جور كنن و از دستشون راحت بشن.
اينجور وقتاس كه واقعا نياز به وجود ِ يه ژان وال ژان احساس ميشه...كجايي ژان؟؟؟؟؟؟؟؟ نمياي اين طرفا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

معادله

همه ما آدما يه چيزايي داريم كه به خاطرش خوشحاليم(آرزوهاي برآورده شده) و يه چيزايي نداريم كه به خاطرش غمگين هستيم(آرزوهاي برآورده نشده).
همينطور يه چيزايي داريم كه به خاطرش غمگين هستيم(مثل شغلِ فعليمون مثلن) و يه چيزايي نداريم كه به خاطرش خوشحاليم(مثلن داشتن يه همسرِ قصاب ).

حالا اون چيزي كه ما داريم و به خاطرش غمگين هستيم مي تونه اون چيزي باشه كه يه نفر ديگه نداره و به خاطرش غمگينه...و اون چيزي كه ما نداريم و به خاطرش خوشحاليم ممكنِ آرزوي بر آورده شده يه نفر ديگه باشه كه به خاطر داشتنش خوشحالِ

(انگار كه يك معادله 4 مجهولي رو حل كردم)
نتيجه:هر كي مي تونه هر نتيجه اي كه دوس داره بگيره اما يادمون باشه داشته هاي ما در زندگي، كه شايد زياد هم به چشممون نياد، آرزوي خيلي از آدم هاست كه هنوز بر آورده نشده...

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

گواهينامه باطل شده...

يعني اينجورياس ديگه ...حتما بايد مامورين محترم اداره راهنمايي و رانندگي جلوي آدمو بگيرن تا آدم باورش بشه اعتبار گواهينامه اش تموم شده...
اولش كه طرف با تعجب گفت :"خانم 7 ساله كه اعتبار گواهينامه تون تموم شده"،زياد تو پَرَم نخورد،يعني يه جورايي 7 سال به نظرم زياد نبود.ولي بعد ديدم گوشه هاي لبم به طرز احمقانه اي داره ميافته پايين و هر كار مي كنم جمع و جورش كنم نميشه!!اين يعني اينكه من17 ساله گواهينامه گرفتم،مي فهمي يعني چي ؟17 سال!!!!!!!!!!!!
اين جوري شد كه عمق فاجعه رو احساس كردم.آقا پليسه حرفش رو دوباره تكرار كرد و من يه جوري نگاهش كردم كه دلش سوخت، پرسيدم :"يعني من 17 ساله گواهينامه گرفتم؟!"
عمو پليسه خنده اش گرفته بود،بهم گفت كه در اولين فرصت برم به اين پليس +10 يا دولت الكترونيك فروشي ها بگم كه برام درستش كنن.گفت دفعه ديگه حتما جريمه مي كنه منو و از اين تهديد ها...

من هم همين طور شوك زده نگاهش مي كردم.

نتيجه اخلاقي:نه اينكه هر سال كه تولد مي گيره آدم برا خودش ،سنش يه سال يه سال بالا ميره،عمق فاجعه رو احساس نمي كنه.ولي اگه يه دفعه بهش بگن 17 سااااااالِ كه گواهينامه داري...خوب آدم بايد آستانه تحملش رو بالا ببره قبلش حتمن...

دوستي خوب بهتر از همسري بده

اين مطلب رو دوست عزيزم ريحانه نوشته بود تو facebook.براش آرزوي موفقيت مي كنم:
دوستيِ خوب بهتر از همسريِ بدِ
ما يه كلاينت داريم تو آفيسمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم ٨٢ ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي مي‌کنه. سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن مي‌تونه هنوز دقت داشته باشه.

امروز اومده بود تو آفيس و داشت کمي از خاطراتش مي‌گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنيا نيومدين؟ (من و دو تا از همکارام آگوستي هستيم). با خنده گفت: چرا، دوازده آگوست، تولد منم دوازده آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي مي‌کنم زندگي کنيم).

خلاصه اين که رسيد به اينجا که آقايي که ٤ سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اين‌ها ٥٥ سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي‌کنه.

اين خانم گفت: وقتي که من ١٨ سالم بود با اين دوستم (منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي‌کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي‌کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم.

اون موقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت‌هاي ما فهميد که جريان چيه )حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده). دو سه روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد. کتابي که بسيار گرون‌قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده.

من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز.

من داشتم نگاهي بهش مي‌آنداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن و سعي مي‌کردم از هر صفحه‌اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ مي‌خواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت.

فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي‌مونه، يک اطمينان برات درست مي‌کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر مي‌کني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي‌تونم شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي‌کنم، حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر مي‌کني که خوب اين که تعهدي نداره مي‌تونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي‌کني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه، پس اگر واقعا عاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظه‌هات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظه‌هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه‌اي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه "روست بیف" خانگي تهيه کني و در حالي که دستش روتوي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي. و همينم شد.

ما ٥٥ سال واقعا عاشق مونديم (٥سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم هم‌خونه بشن) و تا سال ٢٠٠٤ با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.


امروز ازصميم قلب براش آرزوي سلامتي کردم، اين خانم هر بار که مياد تو اون آفيس و ميره حتما يه درس مفيد از زندگي برامون داره‌...

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

14 فروردين ...دوست دارم!

هر چقدر هم كه از اول هفته سرِ كار باشي باز هم روز بعد از 13 سر كار رفتن يه جور ديگه اي هستش.
انگار كه آدم از يه پيله مياد بيرون،يه پيله سرخوشي كه تو اين 14 ،15 روز دور خودت كشيده بودي.
انگار از يك خواب نيمروزي بيدار شدي و بايد بعد از نوشيدن يه فنجون چاي،ادامه بدي بقيه روزتو.
يادم مياد كوچيك كه بودم بعد از 13 ذوق داشتم كه با كفش عيدم برم مدرسه و چه حس خوبي داشت برام.گاهي وقتا يه چيزِ يواشكي هم زير مانتو يا تو كيفم داشتم كه مزه خوش گذروني هاي عيد رو بده ،مثل يه زنجير خوشگل تو گردن كه يه فرشته كوچولو آويزونه ازش يا حتي يه جوراب راه راه رنگ به رنگ...گاهي وقتا مي تونست حتي يه شكلات يواشكي به سرقت رفته شده باشه از خونه عمو جان كه هميشه بهترين شكلات ها رو داشت و اصلا هم مهم نبود كه تو اين 13 روز تا مرز له شدگي و آب شدگي پيش رفته .مهم اين بود كه اولين روز بعد از تعطيلات زنگ تفريح با لذت خورده بشه.
اين روزا ديگه شكلات خوردن لذت هميشگيشو نداره چون هميشه بايد مراقب باشي چاق نشي.بعد از 13 سر كار رفتن اما هنوز مزه شكلات داره.شكلاتي كه بدون نگراني از اضافه وزن با لذت خورده ميشه.