حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

بچتو چن ميرفوشي؟

آقاي x محترم
پيرو نامه قبلي به استحضار مي رسانم كه من اصولا تمايلي براي فروش بچه خودم ندارم.فقط يه خورده فكر كردم كه شما داره زيادي بهتون خوش ميگذره و چون من اصولا آدم "نتون ببين"ي هستم تحمل نداشتم كه اينقدر خوش بحال شما باشه.
من اسم بچه رو تو مدرسه مي نويسم ،براش سرويس ميگيرم،اسمشو كلاس زبان مي نويسم ،كلاس تقويتي، كلاس هنري،كلاس ورزشي،رخت و لباس ، كفش و كلاه ، خورد و خوراك ،و يه عالمه چيزاي بي ارزش ديگه.
من كاملا از شما قدرداني مي كنم كه براش كادوي تولد مي گيريد و يه عالمه گوشواره بدلي و النگو بدلي و پالتو راست راستكي و كفش واقعي براي عيد و اونو با خودتون به خارج مي برين و براش چيزي مي خرين از اونجا...
من مي فهمم كه شما خيلي خسته شديد اون روزي كه بردينش كلاس زبان و مجبور شدين مثل من فاصله بين شروع تا اتمام كلاس رو منتظر بمونين و يه عالمه معطل شدين و يه عالمه حوصله تون سر رفت...
من مي فهمم كه مامانتون اون روز كه مجبور شد بره مدرسه دنبال نوه اش چقدر فداكاري كرد چون شما از ساعت 11 كه كارتون تموم مي شد نمي تونستين معطل بمونين تا ساعت 1 كه مدرسه تعطيل بشه و اي كاش كه منم يه مادر فداكار بودم مثل مامانِ شما...
اما من بچمو نمي فروشم ،براش قيمت تعيين نمي كنم،فقط اگه اجازه بدين يه خورده خسته ام ...از اينكه فكر كنم تاريخ چك بعدي مدرسه چند وقتِ ديگه است و چك سرويس چي ميشه و تكليف كلاس پيانو چي ميشه و چرا رياضي 8 گرفته و از همه اين چيزا يه خورده ، فقط يه خورده خسته ام.
ميشه يه ذره بخوابم ؟ فقط يه ذره. قول بدين كه شيشه نازك تنهاييش رو نشكنيد
با احترام :مامان

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

پاييز يا زمستان مسئله اين است...

ببين ...مي دونم...كه اين يه آرزوي دور بوده برات...از بچگي ( كه هميشه درگير درس و مدرسه بودي) تا بعد كه بزرگ شدي ( و باز هم هيشكي براش مهم نبود...)و حالا بعد از n سال كه از خدا عمر گرفتي و يه جورايي( فقط يه جورايي نه كاملا ) مستقل شدي ...باز هم اونجوري كه دلت مي خواست نشد ولي خوب ...
به هر حال فقط يك هفته از آخر پاييز گذشته و من بالاخره رفتم شمال...
بالاخره كنار ساحل آتيش روشن كردم ...بالاخره قارچ و سيب زميني رو آتيش كباب كردم ...بالاخره كنار ساحل با اون كاپشني كه خيلي دوسش دارم قدم زدم ...بالاخره رو شنهاي خيس ساحل نشستم و البته شلوارم خيس شد از يه قسمت ناجورش و من مجبور شدم به شكل ناجورتري خودمو به آتيش نزديك كنم تا خشك بشه ...و آروم بودم و تنها...نه كاملا تنها ... ولي اونقدر وقت خالي داشتم كه فكر كنم و فكر كنم و فكر كنم...
دريا به آدم شجاعت ميده براي گرفتنِ تصميم هاي بزرگ...تصميم هايي كه وقتي تو شهر كنار ساختموناي بزرگِ بزرگ راه ميري و خودتو خيلي كوچولو ميبيني، نميتوني بگيري اون تصميم ها رو...

دريا نگراني ها رو ازت ميگيره ...كمكت ميكنه دلت رو به همون اندازه بزرگ كني ...
صداي امواجش ،بقيه صداها رو برات كمرنگ ميكنه...حالا هر چقدر هم بقيه تو گوشِت داد بزنن بنظرت گنگ مياد و از دور دست صِداشون انگار...مي توني با يه لبخند گوشه لَبِت ،آروم برگردي به طرفشو بگي :"عزيزم منو صدا كردي؟؟!!"

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

آينه با من مهربون باش...

روزهايي كه همه آينه هاي دنيا با تو مهربون باشن بهترين روزاي دنياست...روزايي كه همشون از بهترين و مرغوبترين جنس باشن، كه تو مجبور نباشي براي دلخوشي خودت هي تو خونه دور بزني دنبال يه آينه كه يه خورده دروغ بلد باشه بگه به تو...دستشويي،حمام اتاق خواب ، پذيرايي،حتي بري سراغ آينه كوچيك جيبي تو كيفت كه گاهي وقتا يواشكي درش مياري و خودتو توش نيگا مي كني.

عادتشه كه جلو همه آدمو ضايع كنه،وقتي همه دارن ميگن : "واي چقدر خوب موندي" و تو خوشحال از اينكه آدم مي تونه اين دروغگوهاي مهربون رو خيلي دوس داشته باشه ...يهو بر ميگرده ميگه:"البته اگه آدم به گوشه چشاش نيگا كنه ،قشنگ معلومه كه سي و پنج رو رد كرده."
ولي خوب اين ادماي بدجنسِ نامهربون رو هم آدم گاهي اوقات خيلي دوسشون داره و دلش براشون تنگ ميشه...
به يادتييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييم خيلي...

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

يلدا...

همونقدر كه گل بنفشه خبر از اومدن بهار ميده،گل نرگس هم خبر از زمستونِ سپيد پوش داره.
ديشب تو راه برگشت به خونه ، از پسرك گل فروشي كه سر چهار راه گل ميفروخت يه دسته نرگس خريدم.
من دوست دارم شب يلدا حتما روي ميز يه گلدون پر از گل نرگس باشه،كنار ظرف هندونه اي كه معمولا بي رنگ و رو ،ولي شيرينه.
يه ظرف كوچيك آجيلِ شيرين،يه ظرف كوچيك آجيلِ شور...
شب يلدا خوبه كه عشق داشته باشي و گل نرگس و هندونه ...
شب يلدا خوبه كه يكي برات حافظ بخونه در حالي كه سرِتو رو شونه هاش گذاشتي...
شب يلدا خوبه كه اوني كه داره برات حافظ مي خونه ،موهاتو نوازش كنه و تو عطر تنشو بكشي تو ريه هات و دعا كني از ته دل كه اين لحظه ها تا آخر بمونه...

"و اكنون اين منم زني تنها در آستانه ي فصلي سرد..."

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

همه زندگيِ من...

وقتهايي كه خيلي دپرِس ميشم، كيك درست مي كنم.مهم نيست چه كيكي باشه ، مهم اينه كه تو يه عالمه چيزاي بد مزه رو با هم قاطي كني و در نهايت يه چيزِ خوشمزه داشته باشي.
وقتي يه خورده سرد شد با يه كاردِ تيز برش مي زَنَمِش.بايد تيز باشه تا لبه هاي كيك صاف برش بخوره.
وقتي برش مي زنم حواسم هست كه يكي از اون تيكه ها از بقيه يه خورده بزرگتر باشه،نه خيلي بزرگتر...فقط يه خورده...
اونقدر كه وقتي تو اولين تيكه كيك رو برمي داري ،بِگي:" آخ جون... بزرگَشو من برداشتم مامان"

چرخش از نوع 180 درجه...

ديروز: ميدوني چيه من همه وجودم شده فكر رفتن.يه لحظه هم نمي تونم تو اين خراب شده دَووم بيارم.آخه اينم شد كار...چقدر محيطش سرد و كسل كنندس آخه ...آره ديگه من تصميممو گرفتم ،كوتاه نميام كه نميام...دلم تنگ بشه؟؟ عمرا" ... من اصلا از اين جور آدما نيستم.هه هه ...پس چي خيال كردي...چه خبر از بقيه ؟...راست ميگي ؟...سرطان خون؟...تو 27سالگي؟...
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز: مهم اين نيست كه در كجا زندگي مي كنيم ...مهم اينه كه بلد باشيم از زندگيمون لذت ببريم...آدمي كه تو مملكت خودش نتونه برا 2 روز تعطيليش برنامه ريزي كنه،اونور دنيام كه باشه تعطيلات آخرِ هفته ميشينه جلو تلويزيون...

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

حس خوب بويايي...

من اصولا از اون آدما هستم كه حس بوياييشون از بقيه حسهاشون قويتره.يعني بيشتر از اونكه ديدن يه صحنه يا شنيدن يه موسيقي خاطراتي رو برام تجديد كنه ، بوهايي كه حس مي كنم اين كار رو برام ميكنه.

الان نمي خوام از بوي عطر آخرين بوسه يا اولين هم آغوشي چيزي بگم.مي خوام يه چيز بي ربط بگم و اون اينه كه :
من تو ميوه ها عاشق توت فرنگي هستم و شايد توي يك ظرف پر از ميوه، سيب آخرين گزينه انتخابي من باشه (البته به جز سيبِ گلشاهي) ولي هيچ حسي آرومترم نميكنه از بوي سيب.
اينكه يه سيب سرخ رو بگيري تو دستات ،چشماتو ببندي و با تمام نيرو عطرش رو بِكِشي تو ريه هات.
اونوقت فقط آرامش و آرامش و آرامش...

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

تصميم بزرگ...تصميم كوچك

يعني اين مسئله واقعا" مهم هستش ،بايد دقت بيشتري داشته باشيم تو تصميماتمون.بايد ببينيم مي تونيم رو حرفي كه مي زنيم وايستيم يا نه .
چيزهايي مثل كات كردن يك رابطه ،يا شروع كردن يك رابطه جديد يه نوع تصميم هستش و...
چيزهايي مثل ارائه خدمات ويژه تو يك رابطه، يا تصميم به حذف بعضي از خدمات ويژه تو يك رابطه...يه نوع ديگه از اين تصميمات

وقتي تصميمت تو گروه اول قرار مي گيره يه خورده كار راحتتره ،يه چيزي تو مايه منطق 0و1 يعني همه يا هيچ ولي امان از وقتي كه تصميمت تو گروه دوم باشه...
گروه دوم منطق فازي هستش،يعني تو نمي خواي يه چيزِ تازه شروع بشه يا يه چيزِ كهنه تموم شه،ميخواي اون تازه هه رو يه خورده عميقتَرش كني يا اون كهنه هه رو يه خورده رقيق تر...
اينكار سخته خيلي،واقعا" سخته،ممكنِ تو رو مجبور به كاري كنه كه نميخواي انجامش بدي .مثلا" اگه بخواي اون چيز كهنه هه رو رقيق تَرِش كني يا اون تازه هه رو عميق تر،اگه طرفِ ديگهء اون رابطه نخواد، قطعا" مقاومت ميكنه در برابر موضِعِ تو و اگه تو اصرار داشته باشي به اين تغيير،ممكنِ مجبورت كنه كه كلا تمومش كني .مي گيري منظورمو؟
حالا تو اين شرايط اگه حفظ اون رابطه با اون شرايط مورد نظرِ خودت برات خيلي مهم باشه، بايد كاملا حساب شده عمل كني .خيلي آهسته و آروم بايد قدم برداري.اونقدر آروم كه فقط خودت صداي پاتو بشنوي نه هيچكسِ ديگه.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

دردِ دل

خيلي وقته سر نزدم.اوضاع به شدت شلوغ پلوغ بود.پريود جسمي و پريود مغزي با هم مخلوط شده بود و يه چيزي ساخته بود در حد سرم+2تا آمپول ب6 +1 آمپول ب12 ...بازم جواب نداد هاااااااااااااااا يعني از 4 شنبه تا شنبه داغون بودم.
امروز مي خوام مروري داشته باشم بر هفته گذشته:

دارم سعي مي كنم يه مامان ِ خوب باشم ،دوستامو خيلي خيلي كم مي بينم .همشون از دستم شاكيَن شَدييييييدن. بايد به من فرصت بِدن يه خورده جمع و جور كنم خودمو، دوباره دل همشونو بدست ميارم (تنها كاريه كه تخصص دارم درش كاملا)

يكي از دوستانِ جديدم ( اصولا مامان اينا نسبت به هر دوست جديدي كه من پيدا مي كنم حس خنده داري دارن چون نا خودآگاه از اون نگاههاي عاقل اندر سفيه به من ميندازن) اصرار داره كه اون آقاهه خيلي دوسش داشته و تمام خاطراتشو مبني بر دوست داشته شدن توسط اون داره برام مرور مي كنه.منم دارم مثل يك دوست خوب كمكش مي كنم تا بتونه راضيش كنه كه حد اقل جواب ايميل هاشو بده .

يكي نيست به من بگه تو برو كلاهِ خودتو سفت بچسب ، تا باد نبره...هاهاها...

پ.ن
من به كسي باج نميدم . من همينم با همه اين گرفتاريها و دل مشغوليهام.يا مي پذيره يا اينكه...خداحافظي

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

گله گذاريهاي عاشقانه...

وقتي بهش گفت كه دلش برا روزايي كه باهِش مهربون حرف مي زد تنگ شده
گفت كه تو خيلي چيزا رو از من گرفتي ولي من غُر نميزنم
وقتي بهش گفت كه اينا غُر نيست ، فقط اينه كه دوسِش داره
گفت كه منم اگه دوسِت نداشتم ،اينجوري و با اين شرايط ادامه نمي دادم باهات....

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

به خود رسيدن از نوع تنها خوري

گاهي وقتها بدك نيست بعد از يك روزشلوغ كاري در حالي كه برف داره آروم آروم مي باره قبل از اينكه بري خونه ،يه سري بزني به اون كافي شاپي كه خيلي دوسش داري ...يك فنجون موكا برا خودت سفارش بدي و اصلن به آدماي دور و برت هيچ توجهي نكني...مي توني تو فاصله اي كه قهوه آماده ميشه دستاتو جلو آتيش شومينه گرم كني...اگه دلت خواست مي توني يه فال گوش كوچولو هم داشته باشي مي چسبه هاااااااااااااااااااا
خلاصه كه وقتي برمي گردي خونه كلي حال كردي با خودِخودِت.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

...

عاشق اينم كه دستم رو بگذارم دو طرف صورتشو با انگشتاي شصتم رو گونه هاشو نوازش كنم...همينطور تو چشاش نيگا كنم ... از اين چشم به اون چشم ...بعد شايد ...شايد...

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

خدا جون خيلي درد داشت...

تحمل سومي رو ديگه نداشت...ديگه لبريز بود از اتفاقاي جور وا جور.تحمل ديگه نداشت...ظهر كه جريان فروشگاه رو شنيد زنگ زد بهش ...فقط گريه مي كرد و بهونه مي آورد
گفت : چرا اس ام اس ديشبو جواب ندادي؟
گفت نديدم.
گفت :مي خوام همه چي رو تموم كنم . ديگه هيچ تايمي برات ندارم عزيزم.دارم از غصه مي تركم.
گفت :اينطوري نكن با من ،نه اينقدر شتاب زده، شايد يه خورده مرخصي لازم داريم هر دو مون.

نگفت : دلم مي خواد كسي كه مال منه فقط مال من باشه و با من.دلم نمي خواد حضورش در كنار "ديگري" پر رنگتر باشه .
و اونم نگفت:خيلي هم بد نيست ،مي دونستم كه بالاخره اين اتفاق ميافته يه روزي، اينكه بالاخره بايد يكي اون يكي ديگه رو تنها بذاره تا كِي مي شه ادامه داد اين غيرِممكن رو.


...من كه از اول گفتم نمي خوام بيام تو اين رابطه ... تو پاتو كردي تو يه كفش...حالام مي خوام تنهات بزارم.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

هر روز خدا...

آدميزاد بايد جنبه داشته باشه اصولا.يه روز مي بيني همه اتفاقاي خوب با هم ميريزه رو سرت .اونقدر كه از خوشي ذوق مي كني...بعد يهو فرداش همه چي به طرز نا اميد كننده اي غير قابل تحمل ميشه...

يه روز اين يكي زنگ مي زنه كه دلم گرفته و دلم تنگه براتو و اينا...از اون طرف اون يكي مي زنگه كه مي خوام ببينمتو اگه يه وقت به من بدي تو اين همه شلوغي سرت و ( طرف فكر كرده كه تو از اون پر طرفداريي) خلاصه آدم حال مي كنه يه جورايي از اين همه ابراز احساسات...

بعدش يهو فرداش اين يكي زنگ مي زنه كه اينجا داره اينقدر بهمون خوش ميگذره كه نگووووووووووو( مثلا جاي توخاليه) بعدش هنوز ترميم پيدا نكردي از تركش اول، اون يكي مي زنگه و قراري رو كه با هزار منت باهاش گذاشتي كنسل مي كنه !!!!

اين جور وقتها آدم يهويي داغون ميشه، ولي نبايد بشه...نبايََََََََََََََََََد...اصلا نبايد...متوجه هستين ؟؟!!
فقط كافيه يه خورده فرصت بدين به خودتون و آدماي اطرافتون.دوباره همه چي دُرُست ميشه ، شايد حتي بهتر از قبلش بشه.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

همه آدمهاي زندگي من...

...قرار شده ببينمش...دارم از هيجان ميميرم...

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

يكي ميره ...يكي مياد ...دنياست ديگه چه ميشه كرد!!

فكرشو بكن ...ساعت 7:30 صبح يه sms بياد برات از كسي كه فكر مي كردي با تو قهره...برا اينكه دعوتشو به قهوه رد كردي...
جالبه هاااااااااااا...

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

ضد حال...

هيچ دقت كردي كه وقتي شديدا منتظر يك اتفاق هستي و روزها و هفته ها به اين فكر مي كني كه چه عكس العملي نشون بدي بعد از اون اتفاق خوب ،همه چي يهو خراب ميشه ؟ اينكه هيچ چيز اون طوري كه تو دلت مي خواست پيش نميره و شديدا حالت گرفته مي شه؟

مثلا اينكه وقتي بعد از يك ماه دوري قراره دوستي رو ببيني و با هم برين مهموني!...بعدش يه عالمه دلخوري ...يه عالمه قهر...يه عالمه از همه اين چيزاي بد

يا وقتي دستاي دوستت رو بعد از يك ماه دوري تو دستت ميگيري ،حس مي كني كه يه چيزي تو دستاش كمه ، چيزي كه قبلا بود و حالا نيست .يه چيزي مثل اينكه به هواي گرم شدن بري كنار آتيش شومينه ولي هر چي دستاتو جلو آتيش مي گيري گرم نميشه...

يا اينكه تصميم مي گيري كه نذاري غصه هاتو بفهمه ، به خودت قول مي دي كه جلوش گريه نكني دوباره...اما همينكه به ته چشات نگاه مي كنه و مي پرسه : " چيزي شده؟" يهو همه تنهايي هات با اشكات پايين مي ريزه و هرچي ازت ميپرسه آخه چي شده كه اينطور گريه مي كني؟ نمي توني بهش بگي كه دلت براي گرماي دستاش تنگ شده ...

نتيجه : هيچ وقت منتظر اتفاقهاي خارق العاده نباشين...بزارين خودشون هر وقت خواستن از راه برسن.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

وقتي مدرسه كلاغها تعطيل مي شه!!

همونطور كه چيدمان ستاره هاي آسمون بالا سرمون ، تو هر فصلي با فصل ديگه فرق مي كنه ، حال و هواي غروبشم متفاوته.
يه زماني عاشق پاييز بودم و غروباش... اون وقتا كه dep بودم و داغون و افسرده و هزار و يك مشكل جور و واجور تو زندگيم داشتم. من از اون آدمام كه وقتي غمگينن دلشون مي خواد دنيا پر غم باشه و وقتي شادن دنيا پر شادي.خيلي بده ها!!... من بعضي ها رو ميشناسم كه وقتي غمگينن سعي مي كنن تو شرايط شادتري خودشون رو قرار بدن كه حداقل غم و غصه هاشون بيشتر نشه...آدماي عاقل و منطقي...
به هر حال الان ديگه عاشق پاييز نيستم ولي ديوونه غروباشم.بچه كه بودم ،وقتي با تعجب به دسته دسته كلاغها كه رو درخت هاي چنار و سپيدار مي نشستن و يهو با هم پرواز مي كردن نگاه مي كردم ،مامانم مي گفت:" مي بيني ، مدرسه كلاغها تعطيل شده . دارن برميگردن خونه" و من با اين فكر كه خوش به حالشون كه هميشه شيفت بعد از ظهر هستن مات و مبهوت به پرواز دسته جمعي شون نگاه مي كردم.
ديروز بعد از ظهر كه از شركت به سمت خونه مي رفتم اولين دسته كلاغهاي پاييزي رو ديدم و دوباره رفتم به حال و هواي سرخوشي..
هوا عالي بود ...بوي برگهاي زردي كه زير بارون خيس خوردن تو هوا پيچيده بود...بعد از مدتها شنيدن پيانو "كلايدر من " منو به خلسه دل نشيني برده بود .اونقدر دلنشين كه دلم نمي خواست جاده به انتهاش برسه .دوس داشتم اون لحظه و اون حس تكون نخوره . ديگه حتي مهم نبود كه به من خبر داده بود تصميم گرفته برگرده و فقط روزهايي كه كلاس داره بره تهران و شبش برگرده .
هيچي مهم نبود...فقط افق صورتي - طلايي و كلاغهايي كه براي رسيدن به خونه عجله داشتن.

تصميم گرفتم بنويسم!!

بالاخره تصميمم رو گرفتم...اميدوارم اونقدر سخت نباشه كه نشه ادامه اش داد...