تحمل سومي رو ديگه نداشت...ديگه لبريز بود از اتفاقاي جور وا جور.تحمل ديگه نداشت...ظهر كه جريان فروشگاه رو شنيد زنگ زد بهش ...فقط گريه مي كرد و بهونه مي آورد
گفت : چرا اس ام اس ديشبو جواب ندادي؟
گفت نديدم.
گفت :مي خوام همه چي رو تموم كنم . ديگه هيچ تايمي برات ندارم عزيزم.دارم از غصه مي تركم.
گفت :اينطوري نكن با من ،نه اينقدر شتاب زده، شايد يه خورده مرخصي لازم داريم هر دو مون.
نگفت : دلم مي خواد كسي كه مال منه فقط مال من باشه و با من.دلم نمي خواد حضورش در كنار "ديگري" پر رنگتر باشه .
و اونم نگفت:خيلي هم بد نيست ،مي دونستم كه بالاخره اين اتفاق ميافته يه روزي، اينكه بالاخره بايد يكي اون يكي ديگه رو تنها بذاره تا كِي مي شه ادامه داد اين غيرِممكن رو.
...من كه از اول گفتم نمي خوام بيام تو اين رابطه ... تو پاتو كردي تو يه كفش...حالام مي خوام تنهات بزارم.
خانه دار درون نوشت
۷ سال قبل
۲ نظر:
داستان اکبر همینه
هیچ ندارم بگم
ضمنن تو را به خدا تائید کلمه رو بردارین اگه یک حمله شدید به وبلاگتون شد بزارینش!
راستش من که خیالم راحته کسی انگیزه ای برای هک کردن وبلاگم اونهم با روش فرستادن پیاپی نظر با یک نرم افزار تا گوگل ببینه ترافیکش بیخودی زیاد شده اکانتمو 24 ساعت ببنده نداره
مرسی
ممنون از نظرتون ...
خوب شايد اينجوري احساس مهم بودن مي كنم مثلن(خنده)
ارسال یک نظر