حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

و اينك برف........

و چقدر خوشحالم كه اين تعطيلات آخر هفته برف داشتيم و شكلات داغ...
با وجود تمام هوا سرد بودن ها قولمون رو زير پا نذاشتيم و باز هم جمعه صبح رفتيم كوه نوردي...
و البته بعدش زديم به جاده و يه جاي خلوت (نه خيلي خلوت ،فقط اونقدر كه مِلَت برف نديده برفاشو نخورده باشن)شروع كرديم به برف بازي و تو سر و كله هم زدن.
بعد هم يه آدم برفي درست كرديم كه اونقد خوش قيافه شده بود كه همه تو صف ايستاده بودن تا باهِش عكس يادگاري بگيرن.هر كسي هم شال گردنِ خودشو مينداخت دور گردنِ اون بي نوا كه مثلا بگه خودش درستش كرده هي هي هي...
بعد از ظهر هم رفتم به يك مجلس مثنوي خواني...معركه بود كيف كردم ...

يعني در كل آخر هفته خوبي بود ديگه...اميدوارم هفته خوبتري رو هم در پيش داشته باشم...

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

صدا ...تصوير...حركت

آخر شب ،وقتي مسواك قبل از خوابت رو ميزني بهتره اصلا به صداهايي كه از خونه هاي ديگه به گوش مي رسه توجه نكني...

آخه 10:30 شب ؟؟

چي ميشه كه همه چي خراب ميشه؟؟؟!!!!

من تو موودِ خوبي هستم،دلم برات تنگ شده...
تو به خاطر اينكه خيلي وقته زنگ نزدم بهت تو موودِ بدي هستي...
من تو موودِ خوبي هستم، بهت اس ام اس مي زنم...
تو توو موودِ بدي هستي ،جوابِ اس ام اس رو نمي دي...
من موودَم بد ميشه چون تو جوابم رو ندادي...
تو بعد از چند روز موودِت خوب ميشه ،با خودت ميگي: "بالاخره به من اس ام اس زد"
حالا كه تو موودِت خوب شده به من اس ام اس مي زني...
ولي چون موودِ من خراب شده جوابتو نمي دم...

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

نا خدا... يه جزيره...

وقتي از طبقه ششم يه ساختون شيش طبقه ،يا از طبقه دوازدهم يه ساختمون دوازده طبقه يا از طبقه اِن اُم يه ساختمون اِن طبقه به دوردست ها نگاه مي كني حس خوبي داره...
مي گي با خودت خوب از اين بالاتر نمي شه ديگه ...الان من اينجايي كه هستم از همه بالاترم.
بعد تَرِش كه باز با خودت فكر مي كني و به اون ساختموناي دور نگاه مي كني ،فكر مي كني كه خوب حالا من چه تنهام...
همه جا ساكت و آرومه(نه مثل همه چي آرومه ،من چقد خوشبختم!!!)فقط ساكت و آروم.
يه خورده كه داري از تنهايي غصه مي خوري از خودت مي پرسي كه اون آدمايي كه الان تو طبقات ديگه ي اون ساختمون هاي روبرو هستن دارن چي كار مي كنن الان؟
اصلا هستن يا نه ؟
خوابن يا بيدار؟
انگار همه شهر خوابيدن ...هوا ابري و گرفتس.
بعد يه دفعه از يه ساختمون توي پنچ تا كوچه اون ور تر...شايدم هشت تا كوچه يا ده تا ...مهم نيست،از يه ساختمون نيمه كاره كه يه چرثقيل بزرگ كنارشه...يه نور مي بيني...آره ديگه دارن جوش كاري مي كنن.يعني يه آدمِ ديگه اون جا هست كه داره جوش كاري ميكنه و اين يعني اينكه تو توي اين شهر بزرگ ساعت 3 بعد از ظهر تنها نيستي.

حالا مي توني سرتو از پنجره اتاق ببري بيرون و داد بزني :"ناخدا...يه جزيره...يه جزيره..."

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

من بدو آهو بدو...

اي كاش خيلي سال پيش جرات چنين تجربه هايي رو داشتم.

اين كه ياد بگيرم از روزگار، تا زماني كه در حال دويدن به دنبال چيزي هستي، اون چيز با همون سرعتي كه تو بهش نزديك ميشي ازت دور ميشه...
حالا اگه رهاش كني به حال خودش ،بعد از يه خورده دويدن، آروم به پشت سرش نگاه ميكنه و اون وقت قطعا جاي خاليِ تو در بيشه زار اذيتش مي كنه و به جستجوي تو خواهد آمد.

البته بايد يه خورده شانس بياري كه تو اين هاگير واگير يكي ديگه دنبالش سر به دو نگذاره...

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

گدايي كردن يا كه چي؟؟

آقاي x محترم
نمي دونم شما از اولش هم حرف منو نمي فهميديد يا اينكه تازگيها اين مسئله براتون پيش اومده.البته قطعا از همون اول اولا بوده يه جورايي اين مشكل نفهميده شدن حرف من توسط شما.هدف من از نوشتن اين نامه قطعا اين نبود كه مثلا شما به من بگيد:"حالا اين پنج تومني رو داشته باش تا بعد ببينم چي ميشه"
مي دونيد چرا بهتون گفتم ؟ آخه هميشه وقتي دارم از عصبانيت و خستگي و همه اين چيزا منفجر ميشم مامان بهم ميگه :"مادر، به خدا حوالشون كُن .اون دنيا و از اين حرفااا...."
بعد من با خودم مجسم مي كنم كه اون دنيا خدا نشسته داره به حرفاي من گوش ميده.حرفام كه تموم ميشه يه نيگا به شما ميكنه با عصبانيت، بعد شما بهش مي گي :"والله آقا من بي تقصيرم.نگفت آخه چيزي به من .من فكر مي كردم تيريپ فداكاري برداشته خوب"
بعد من هر چي بال بال مي زنم و از اين كارا...فايده نداره كه...شما يه دهن كجي به من مي كني و راه ميافتي سمت بهشت.
گفتم حالا محض احتياط يه تذكري داده باشم به شما.
راستي ... ميخوام برم سفر مي دونستيد؟نه خوب نمي دونستيد چون هنوز به شما نگفته كسي ...گفتم مثل اون دفعه كه فقط يه هفته قبلش خبر داده بودم بهتون نشه، يه وقت هول كنيد.فرصت براي برنامه ريزي داشته باشيد.آخه برنامه ها دارم براتون از اين به بعد...
با احترام:مامان

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

باروووووووووووووون ن ن ن ن

خوب آخه وقتي هوا اينقدر خوبه ...وقتي اينجوري نم نم بارون ميزنه پشت ِ شيشه ،انصاف نيست از طبقه ششم يه ساختمون به اون كوه هاي مه گرفته نگاه كني ولي اجازه نداشته باشي ازشون بالا بري...

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

آه اگر ديروز برگردد...لحظه اي امروزِ من باشد
.
.
.
آه اگر روزي صداي تو...گوشه ي آوازِ من باشد

فقط چند قدم ديگر باقي مانده است.
درانتهاي اين راه حتما" كسي هست كه اين كوله بار سنگين را از من بگيرد و با يك فنجان چاي ،تمامِ خستگيم را

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

امان از اين ظهر هاي زمستون كه هوا يه جوري ميشه...
نمي دونم يه جوري ميشه رو چه طوري تعريف كنم .
مثلا اينكه يه آفتاب دلچسبِ يواشكي ،از پشت ابرها مي تابه به آدم .
ظهره هااا.. ولي آدم فكر مي كنه بعد از ظهره يه جورايي.
بعد نا غافل، همين كه درِآپارتمان رو باز مي كني يه دفعه يه عالم بوهاي جور وا جور رو احساس مي كني...يه عطر آشنا ،كه مثلا با بوي سيگار قاطي شده
و اونقدر خاطره ميريزه تو سَرِت كه ميتونه آدمي رو كه تا به حال لب به سيگار نزده تا لبه پرتگاه هُل بده...
از خونه ميزني بيرون به هواي خريد و هوا خوري...
با خودت ميگي :آي ميچسبه الان يه سيگار...آي ميچسبه...
جالب اينه كه تو حتي نمي دوني اين "مي چسبه" هه چه جوريا هستش اصلن، ولي به هواي اون عطر غريبِ پر از خاطره دلت مي خواد تجربه اش كني

نتيجه تلاش براي حفظ سلامتي و پرت نشدن از پرتگاه سرطان ريه جالب بود.يه ظرف پُر از آلو جنگلي با دو بسته لواشك و يه بسته چي توز موتوري تُپُل و تماشاي يه فيلم عالي

البته اون حسي رو كه مي خواستم بهم نداد ولي خوب جمعه خوبي بود