حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

هر روز خدا...

آدميزاد بايد جنبه داشته باشه اصولا.يه روز مي بيني همه اتفاقاي خوب با هم ميريزه رو سرت .اونقدر كه از خوشي ذوق مي كني...بعد يهو فرداش همه چي به طرز نا اميد كننده اي غير قابل تحمل ميشه...

يه روز اين يكي زنگ مي زنه كه دلم گرفته و دلم تنگه براتو و اينا...از اون طرف اون يكي مي زنگه كه مي خوام ببينمتو اگه يه وقت به من بدي تو اين همه شلوغي سرت و ( طرف فكر كرده كه تو از اون پر طرفداريي) خلاصه آدم حال مي كنه يه جورايي از اين همه ابراز احساسات...

بعدش يهو فرداش اين يكي زنگ مي زنه كه اينجا داره اينقدر بهمون خوش ميگذره كه نگووووووووووو( مثلا جاي توخاليه) بعدش هنوز ترميم پيدا نكردي از تركش اول، اون يكي مي زنگه و قراري رو كه با هزار منت باهاش گذاشتي كنسل مي كنه !!!!

اين جور وقتها آدم يهويي داغون ميشه، ولي نبايد بشه...نبايََََََََََََََََََد...اصلا نبايد...متوجه هستين ؟؟!!
فقط كافيه يه خورده فرصت بدين به خودتون و آدماي اطرافتون.دوباره همه چي دُرُست ميشه ، شايد حتي بهتر از قبلش بشه.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

همه آدمهاي زندگي من...

...قرار شده ببينمش...دارم از هيجان ميميرم...

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

يكي ميره ...يكي مياد ...دنياست ديگه چه ميشه كرد!!

فكرشو بكن ...ساعت 7:30 صبح يه sms بياد برات از كسي كه فكر مي كردي با تو قهره...برا اينكه دعوتشو به قهوه رد كردي...
جالبه هاااااااااااا...

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

ضد حال...

هيچ دقت كردي كه وقتي شديدا منتظر يك اتفاق هستي و روزها و هفته ها به اين فكر مي كني كه چه عكس العملي نشون بدي بعد از اون اتفاق خوب ،همه چي يهو خراب ميشه ؟ اينكه هيچ چيز اون طوري كه تو دلت مي خواست پيش نميره و شديدا حالت گرفته مي شه؟

مثلا اينكه وقتي بعد از يك ماه دوري قراره دوستي رو ببيني و با هم برين مهموني!...بعدش يه عالمه دلخوري ...يه عالمه قهر...يه عالمه از همه اين چيزاي بد

يا وقتي دستاي دوستت رو بعد از يك ماه دوري تو دستت ميگيري ،حس مي كني كه يه چيزي تو دستاش كمه ، چيزي كه قبلا بود و حالا نيست .يه چيزي مثل اينكه به هواي گرم شدن بري كنار آتيش شومينه ولي هر چي دستاتو جلو آتيش مي گيري گرم نميشه...

يا اينكه تصميم مي گيري كه نذاري غصه هاتو بفهمه ، به خودت قول مي دي كه جلوش گريه نكني دوباره...اما همينكه به ته چشات نگاه مي كنه و مي پرسه : " چيزي شده؟" يهو همه تنهايي هات با اشكات پايين مي ريزه و هرچي ازت ميپرسه آخه چي شده كه اينطور گريه مي كني؟ نمي توني بهش بگي كه دلت براي گرماي دستاش تنگ شده ...

نتيجه : هيچ وقت منتظر اتفاقهاي خارق العاده نباشين...بزارين خودشون هر وقت خواستن از راه برسن.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

وقتي مدرسه كلاغها تعطيل مي شه!!

همونطور كه چيدمان ستاره هاي آسمون بالا سرمون ، تو هر فصلي با فصل ديگه فرق مي كنه ، حال و هواي غروبشم متفاوته.
يه زماني عاشق پاييز بودم و غروباش... اون وقتا كه dep بودم و داغون و افسرده و هزار و يك مشكل جور و واجور تو زندگيم داشتم. من از اون آدمام كه وقتي غمگينن دلشون مي خواد دنيا پر غم باشه و وقتي شادن دنيا پر شادي.خيلي بده ها!!... من بعضي ها رو ميشناسم كه وقتي غمگينن سعي مي كنن تو شرايط شادتري خودشون رو قرار بدن كه حداقل غم و غصه هاشون بيشتر نشه...آدماي عاقل و منطقي...
به هر حال الان ديگه عاشق پاييز نيستم ولي ديوونه غروباشم.بچه كه بودم ،وقتي با تعجب به دسته دسته كلاغها كه رو درخت هاي چنار و سپيدار مي نشستن و يهو با هم پرواز مي كردن نگاه مي كردم ،مامانم مي گفت:" مي بيني ، مدرسه كلاغها تعطيل شده . دارن برميگردن خونه" و من با اين فكر كه خوش به حالشون كه هميشه شيفت بعد از ظهر هستن مات و مبهوت به پرواز دسته جمعي شون نگاه مي كردم.
ديروز بعد از ظهر كه از شركت به سمت خونه مي رفتم اولين دسته كلاغهاي پاييزي رو ديدم و دوباره رفتم به حال و هواي سرخوشي..
هوا عالي بود ...بوي برگهاي زردي كه زير بارون خيس خوردن تو هوا پيچيده بود...بعد از مدتها شنيدن پيانو "كلايدر من " منو به خلسه دل نشيني برده بود .اونقدر دلنشين كه دلم نمي خواست جاده به انتهاش برسه .دوس داشتم اون لحظه و اون حس تكون نخوره . ديگه حتي مهم نبود كه به من خبر داده بود تصميم گرفته برگرده و فقط روزهايي كه كلاس داره بره تهران و شبش برگرده .
هيچي مهم نبود...فقط افق صورتي - طلايي و كلاغهايي كه براي رسيدن به خونه عجله داشتن.

تصميم گرفتم بنويسم!!

بالاخره تصميمم رو گرفتم...اميدوارم اونقدر سخت نباشه كه نشه ادامه اش داد...