حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مرد...

امروز به اين فكر مي كردم كه مردها واقعا چه جور موجوداتي هستند؟البته اين فكر همين طور يه هويي به سرم نزد .يك مكالمه تلفني با دوست غايب از محل كارم منو به اين فكر برد.
فكر مي كردم كه چرا بايد هميشه محافظه كارانه با اونا برخورد كرد و چرا اگه راست و حسيني باهاشون رفتار كني ضربه مي خوري؟
بعد تَرِش فكر كردم كه خوب، زن ها هم حتما از ديد مردها اينجوري هستن يعني اونا هم يه جورايي مي ترسن كه خيلي صادقانه بيان جلو.
يه خورده ديگه كه فكر كردم ديدم كه نه بابا... كلن زن و مرد نداره دنيا اينجورياس .نميشه خيلي خيلي رو بازي كني بايد يه چيزايي رو برا خودِ خودِت يواشكي داشته باشي .اين چيزاي يواشكي مي تونه شامل احساس واقعي ات به يك آدم يا يك اتفاق باشه يا حتي يك آدم يا يك اتفاق كه تو زندگيت هست و نبايد كسي از اون خبر داشته باشه.

بعد از اين همه مدت غيبت از وب لاگم ،پست متفكرانه اي شد...به قول لاله اين ديگه شده كاراكتر من كه همه حرفام با اين جمله شروع ميشه:
"مي دوني چيه لاله ديشب با خودم فكر كردم..."