حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

يك ماه گذشته...

خسته بودم...خيلي خسته..
تمام اين يك ماه گذشته رو با خبرهاي تكون دهنده دست و پنجه نرم مي كردم.
هر روز يك خبر جديد،انگار روزگار مي خواست ببينه تا كجا مي تونم دووم بيارم.
گاهي وقتا فقط دنبال يه گوشه خلوت و تنها مي گشتم تا يه خورده از اين بار سنگين رو يه جايي خالي كنم،يه جاي خلوت و آروم كه رو ديوارش ننوشته باشن :"از ريختن زباله هاي دلتون در اين محل خودداري كنيد"...يا ننوشته باشه:" لعنت بر پدر و مادر كسي كه اينجا رو با گريه هاش خيس كنه،چون ممكنه پاي كسي سُر بخوره رو اشكاش"...

اينجور وقتا كه هر چي مي گردم به دور خودم يا سرم به يه شاخه گير مي كنه ،يا با صورت مي خورم به يه ديوار شيشه اي...
اينجور وقتا كه انگار تو سرم پر از حشره هاي جور وا جورِ...
آره ديگه اينجور وقتها سعي مي كنم خيلي كار كنم...خيلي زياد...مثلن سنگهاي كف پذيرايي رو برق بندازم يا با وسواس زياد سعي كنم اثر لكه هاي قديمي رو از رو ديوار اتاقم پاك كنم يا با احتياط تمام سرويس چايخوري خوشگلمو تميز كنم...ويا اينكه يه تارت زردآلو گرم و خوشمزه درست كنم.
هيچ چيز مثل شيريني پختن منو از اين دنيايي كه توش گير كردم بيرون نمياره و آرومم نمي كنه...
هميشه همين طور بوده برام پختن شيريني هاي خوشمزه ولي ديشب يه كشف بزرگ كردم...
اينكه وقتي دارم سگ عروسكي ارغوان رو كه براي درس حرفه و فن بايد درست كنه راست و ريس مي كنم و اونم كنارم نشسته و همين طور كه سوزن رو نخ مي كنه يا يه الگو جديد رو رو پارچه ميندازه، از ماجراهاي بامزه مدرسه اش تعريف مي كنه و من از ته دل مي خندم به اين همه خوشي هاي كوچيك و بزرگ دخترم،يه همچين شبي ...دوباره اونقدر انرژي دارم كه بتونم دوباره و دوباره به همه مشكلات زندگي بخندم و با يه جفت كفش تازه پا تو مسير سنگلاخي زندگي بگذارم.

همه برين كنار من اومدم...