حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

يه جزيره ه ه ه ه ه ه ..............................

همه ما آدما مسافراي قايق هاي جورواجوري هستيم كه روي درياي زندگي شناوره.درست مثل اون مسابقات جالبي كه يه عالمه قايق هاي خوشگل بادباني داره و تو هر قايق هم چند نفر نشستن و تمام سعيشون رو مي كنن كه قايق رو به خوبي هدايت كنن.آخرش هم يكي برنده مي شه و تموم.اينو همين جا داشته باشين تا بريم سراغ قايق زندگي...
روي درياي زندگي قايق هاي زيادي هست،با آدماي زيادي كه تو اون قايق ها هستن و دنبال جزيره خوشبختي شون مي گردن.
هر قايق يه رنگي داره ...قرمز ،سبز،آبي،سفيد
بعضي قايق ها بزرگ هستند با بادبان هاي سفيد و بعضي قايق ها كوچيك تر هستند و بادبان هاشون هم كوچيك
بعضي قايق ها لوكس و پُر زرق و برق هستند و بعضي قايق ها ساده و معمولي
بعضي قايق ها چند سرنشين هستند و بعضي قايق ها تك سرنشين.
.
.
.
گاهي وقتا يه نفر از تو قايق خودشو پرت مي كنه تو دريا،گاهي وقتا هم پرتش مي كنن
گاهي وقتا يه نفر دلش مي خواد سوار قايق نجات بشه كه بادبادكيِ و به پشت قايق اصلي وصل شده شب كه همه خوابيدن يه مقدار آب و غذا بر مي داره و مي زنه به دل دريا
گاهي وقتا يه آدم از يه قايق مي ره سوار قايق يه نفر ديگه ميشه تا باهم دنبال جزيرشون بگردند
گاهي وقتا...
.
.
.
دريا گاهي توفاني ميشه و قايق تو بالا و پايين ميره...كنترلش سخته ولي اگر توانايي هدايت قايقت رو داشته باشي موفق ميشي .سكان رو محكم مي گيري نميگذاري كنترل از دستت خارج بشه.تازيانه بارون به سر و صورتت مي خوره ولي تو كوتاه نمياي و بعد...دوباره دريا آروم ميشه و آسمون صاف...اشعه هاي خورشيد رو مي بيني كه از لابه لاي ابرها بيرون ميان و روي آب پاشيده ميشن .انگار كسي يه مشت سكه پاشيده باشه روي دريا...
.
.
.
تو موفق شدي ،مي توني به خودت افتخار كني،مي توني فشار دستي رو روي شونه هات احساس كني،مي توني برق چشم هايي رو ببيني كه از سربلندي ات خوشحالن و مي توني خودت رو به يك ماگ شكلات داغ مهمون كني در حالي كه روي عرشه نشستي و به دور دست ها نگاه مي كني...
كسي چه مي دونه!شايد همون لحظه يه نفر داد زد :"ناخدا! يه جزيره..."

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مرد...

امروز به اين فكر مي كردم كه مردها واقعا چه جور موجوداتي هستند؟البته اين فكر همين طور يه هويي به سرم نزد .يك مكالمه تلفني با دوست غايب از محل كارم منو به اين فكر برد.
فكر مي كردم كه چرا بايد هميشه محافظه كارانه با اونا برخورد كرد و چرا اگه راست و حسيني باهاشون رفتار كني ضربه مي خوري؟
بعد تَرِش فكر كردم كه خوب، زن ها هم حتما از ديد مردها اينجوري هستن يعني اونا هم يه جورايي مي ترسن كه خيلي صادقانه بيان جلو.
يه خورده ديگه كه فكر كردم ديدم كه نه بابا... كلن زن و مرد نداره دنيا اينجورياس .نميشه خيلي خيلي رو بازي كني بايد يه چيزايي رو برا خودِ خودِت يواشكي داشته باشي .اين چيزاي يواشكي مي تونه شامل احساس واقعي ات به يك آدم يا يك اتفاق باشه يا حتي يك آدم يا يك اتفاق كه تو زندگيت هست و نبايد كسي از اون خبر داشته باشه.

بعد از اين همه مدت غيبت از وب لاگم ،پست متفكرانه اي شد...به قول لاله اين ديگه شده كاراكتر من كه همه حرفام با اين جمله شروع ميشه:
"مي دوني چيه لاله ديشب با خودم فكر كردم..."

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

يك ماه گذشته...

خسته بودم...خيلي خسته..
تمام اين يك ماه گذشته رو با خبرهاي تكون دهنده دست و پنجه نرم مي كردم.
هر روز يك خبر جديد،انگار روزگار مي خواست ببينه تا كجا مي تونم دووم بيارم.
گاهي وقتا فقط دنبال يه گوشه خلوت و تنها مي گشتم تا يه خورده از اين بار سنگين رو يه جايي خالي كنم،يه جاي خلوت و آروم كه رو ديوارش ننوشته باشن :"از ريختن زباله هاي دلتون در اين محل خودداري كنيد"...يا ننوشته باشه:" لعنت بر پدر و مادر كسي كه اينجا رو با گريه هاش خيس كنه،چون ممكنه پاي كسي سُر بخوره رو اشكاش"...

اينجور وقتا كه هر چي مي گردم به دور خودم يا سرم به يه شاخه گير مي كنه ،يا با صورت مي خورم به يه ديوار شيشه اي...
اينجور وقتا كه انگار تو سرم پر از حشره هاي جور وا جورِ...
آره ديگه اينجور وقتها سعي مي كنم خيلي كار كنم...خيلي زياد...مثلن سنگهاي كف پذيرايي رو برق بندازم يا با وسواس زياد سعي كنم اثر لكه هاي قديمي رو از رو ديوار اتاقم پاك كنم يا با احتياط تمام سرويس چايخوري خوشگلمو تميز كنم...ويا اينكه يه تارت زردآلو گرم و خوشمزه درست كنم.
هيچ چيز مثل شيريني پختن منو از اين دنيايي كه توش گير كردم بيرون نمياره و آرومم نمي كنه...
هميشه همين طور بوده برام پختن شيريني هاي خوشمزه ولي ديشب يه كشف بزرگ كردم...
اينكه وقتي دارم سگ عروسكي ارغوان رو كه براي درس حرفه و فن بايد درست كنه راست و ريس مي كنم و اونم كنارم نشسته و همين طور كه سوزن رو نخ مي كنه يا يه الگو جديد رو رو پارچه ميندازه، از ماجراهاي بامزه مدرسه اش تعريف مي كنه و من از ته دل مي خندم به اين همه خوشي هاي كوچيك و بزرگ دخترم،يه همچين شبي ...دوباره اونقدر انرژي دارم كه بتونم دوباره و دوباره به همه مشكلات زندگي بخندم و با يه جفت كفش تازه پا تو مسير سنگلاخي زندگي بگذارم.

همه برين كنار من اومدم...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

بينواياااااااااااااااااااااااااااااااان

معمولن غروب كه ميشه ،اول خيابونِ پاستور يه خانومي رو مي بينين كه خيلي شبيه خانومِ تنارديهَ س (تو داستان بينوايان) و يه دختر كوچولويي همراهشه شبيه كوزت، با اين تفاوت كه اين خانوم تنارديه يه چادر مشكي كهنه پوشيده و كوزت يه روسري رنگ و رو رفته و يه مانتو داغون و كهنه ،در حالي كه يه ماسك به نشانه بيماري روي دهنش گذاشته.خانوم تنارديه هم دستشو محكم گرفته و منتظر تاكسي هستن...
جريان مربوط به شبي ِ كه من ماشينو تو اين خيابون پارك كردم تا يه خورده خريد كنم...طبق معمول چشمم به اون دو تا افتاد يه دفعه يه ماشين براشون نگه داشت.يه زن و شوهر جوون بودن ،شايد از خوشبختي خودشون شرمنده شدن دلشون خواست يه كمكي كنن به اين مثلن مادر و دختر بينوا...يا مثلن دخترِ به پسرِ گفته بوده :"آخي نگاشون كن طفلكي ها رو" پسره هم برا اينكه جلو دختره تيريپ فرديني بگيره ميزنه رو ترمز تا كمكشون كنه ...نميدونم ...فقط در اون بين قيافه من ديدني بود ...بال بال مي زدم و سعي داشتم با ادا و شكلك به اونا حالي كنم كه هر چند نيتشون خيره ولي اين خانوم تنارديه يه شياد واقعيه و بايد حواسشون جمع باشه...
جنگولك بازيهاي من گويا نتيجه داد و من متوجه شدم كه اين دو نفر(زن و شوهر مهربون) دارن با تعجب به من نگاه مي كنن...تنارديه و كوزت ديگه سوار شده بودن و نميشد پيادشون كرد .تنها كاري كه از دستم بر ميومد اين بود كه با يك آرامش ساختگي ِ نسبي برم كنار خانومه و بگم :" اين دو نفر معمولن هر روز اينجان، فقط يه خورده حواستون باشه."
اينكه اين جمله من چه به روز ِ اون دو نفر آورد رو ديگه نمي دونم فقط احتمالن تو اين فكر بودن كه نكنه اينا دزدي، قاتلي ،چيزي باشن و چه طوري يه بهونه جور كنن و از دستشون راحت بشن.
اينجور وقتاس كه واقعا نياز به وجود ِ يه ژان وال ژان احساس ميشه...كجايي ژان؟؟؟؟؟؟؟؟ نمياي اين طرفا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

معادله

همه ما آدما يه چيزايي داريم كه به خاطرش خوشحاليم(آرزوهاي برآورده شده) و يه چيزايي نداريم كه به خاطرش غمگين هستيم(آرزوهاي برآورده نشده).
همينطور يه چيزايي داريم كه به خاطرش غمگين هستيم(مثل شغلِ فعليمون مثلن) و يه چيزايي نداريم كه به خاطرش خوشحاليم(مثلن داشتن يه همسرِ قصاب ).

حالا اون چيزي كه ما داريم و به خاطرش غمگين هستيم مي تونه اون چيزي باشه كه يه نفر ديگه نداره و به خاطرش غمگينه...و اون چيزي كه ما نداريم و به خاطرش خوشحاليم ممكنِ آرزوي بر آورده شده يه نفر ديگه باشه كه به خاطر داشتنش خوشحالِ

(انگار كه يك معادله 4 مجهولي رو حل كردم)
نتيجه:هر كي مي تونه هر نتيجه اي كه دوس داره بگيره اما يادمون باشه داشته هاي ما در زندگي، كه شايد زياد هم به چشممون نياد، آرزوي خيلي از آدم هاست كه هنوز بر آورده نشده...

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

گواهينامه باطل شده...

يعني اينجورياس ديگه ...حتما بايد مامورين محترم اداره راهنمايي و رانندگي جلوي آدمو بگيرن تا آدم باورش بشه اعتبار گواهينامه اش تموم شده...
اولش كه طرف با تعجب گفت :"خانم 7 ساله كه اعتبار گواهينامه تون تموم شده"،زياد تو پَرَم نخورد،يعني يه جورايي 7 سال به نظرم زياد نبود.ولي بعد ديدم گوشه هاي لبم به طرز احمقانه اي داره ميافته پايين و هر كار مي كنم جمع و جورش كنم نميشه!!اين يعني اينكه من17 ساله گواهينامه گرفتم،مي فهمي يعني چي ؟17 سال!!!!!!!!!!!!
اين جوري شد كه عمق فاجعه رو احساس كردم.آقا پليسه حرفش رو دوباره تكرار كرد و من يه جوري نگاهش كردم كه دلش سوخت، پرسيدم :"يعني من 17 ساله گواهينامه گرفتم؟!"
عمو پليسه خنده اش گرفته بود،بهم گفت كه در اولين فرصت برم به اين پليس +10 يا دولت الكترونيك فروشي ها بگم كه برام درستش كنن.گفت دفعه ديگه حتما جريمه مي كنه منو و از اين تهديد ها...

من هم همين طور شوك زده نگاهش مي كردم.

نتيجه اخلاقي:نه اينكه هر سال كه تولد مي گيره آدم برا خودش ،سنش يه سال يه سال بالا ميره،عمق فاجعه رو احساس نمي كنه.ولي اگه يه دفعه بهش بگن 17 سااااااالِ كه گواهينامه داري...خوب آدم بايد آستانه تحملش رو بالا ببره قبلش حتمن...

دوستي خوب بهتر از همسري بده

اين مطلب رو دوست عزيزم ريحانه نوشته بود تو facebook.براش آرزوي موفقيت مي كنم:
دوستيِ خوب بهتر از همسريِ بدِ
ما يه كلاينت داريم تو آفيسمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم ٨٢ ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي مي‌کنه. سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن مي‌تونه هنوز دقت داشته باشه.

امروز اومده بود تو آفيس و داشت کمي از خاطراتش مي‌گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنيا نيومدين؟ (من و دو تا از همکارام آگوستي هستيم). با خنده گفت: چرا، دوازده آگوست، تولد منم دوازده آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي مي‌کنم زندگي کنيم).

خلاصه اين که رسيد به اينجا که آقايي که ٤ سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اين‌ها ٥٥ سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي‌کنه.

اين خانم گفت: وقتي که من ١٨ سالم بود با اين دوستم (منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي‌کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي‌کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم.

اون موقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت‌هاي ما فهميد که جريان چيه )حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده). دو سه روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد. کتابي که بسيار گرون‌قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده.

من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز.

من داشتم نگاهي بهش مي‌آنداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن و سعي مي‌کردم از هر صفحه‌اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ مي‌خواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت.

فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي‌مونه، يک اطمينان برات درست مي‌کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر مي‌کني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي‌تونم شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي‌کنم، حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر مي‌کني که خوب اين که تعهدي نداره مي‌تونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي‌کني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه، پس اگر واقعا عاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظه‌هات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظه‌هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه‌اي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه "روست بیف" خانگي تهيه کني و در حالي که دستش روتوي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي. و همينم شد.

ما ٥٥ سال واقعا عاشق مونديم (٥سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم هم‌خونه بشن) و تا سال ٢٠٠٤ با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.


امروز ازصميم قلب براش آرزوي سلامتي کردم، اين خانم هر بار که مياد تو اون آفيس و ميره حتما يه درس مفيد از زندگي برامون داره‌...

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

14 فروردين ...دوست دارم!

هر چقدر هم كه از اول هفته سرِ كار باشي باز هم روز بعد از 13 سر كار رفتن يه جور ديگه اي هستش.
انگار كه آدم از يه پيله مياد بيرون،يه پيله سرخوشي كه تو اين 14 ،15 روز دور خودت كشيده بودي.
انگار از يك خواب نيمروزي بيدار شدي و بايد بعد از نوشيدن يه فنجون چاي،ادامه بدي بقيه روزتو.
يادم مياد كوچيك كه بودم بعد از 13 ذوق داشتم كه با كفش عيدم برم مدرسه و چه حس خوبي داشت برام.گاهي وقتا يه چيزِ يواشكي هم زير مانتو يا تو كيفم داشتم كه مزه خوش گذروني هاي عيد رو بده ،مثل يه زنجير خوشگل تو گردن كه يه فرشته كوچولو آويزونه ازش يا حتي يه جوراب راه راه رنگ به رنگ...گاهي وقتا مي تونست حتي يه شكلات يواشكي به سرقت رفته شده باشه از خونه عمو جان كه هميشه بهترين شكلات ها رو داشت و اصلا هم مهم نبود كه تو اين 13 روز تا مرز له شدگي و آب شدگي پيش رفته .مهم اين بود كه اولين روز بعد از تعطيلات زنگ تفريح با لذت خورده بشه.
اين روزا ديگه شكلات خوردن لذت هميشگيشو نداره چون هميشه بايد مراقب باشي چاق نشي.بعد از 13 سر كار رفتن اما هنوز مزه شكلات داره.شكلاتي كه بدون نگراني از اضافه وزن با لذت خورده ميشه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

عادت نمي كنيييييييييييييم.

هيچ وقت نبايد به چيزي عادت كرد...نه به خوشي ها و نه به نا خوشي ها...
نبايد عادت كني كه هر روز وقتي از خونه بيرون مياي يه نفر رو ببيني(مثلا پيرزن همسايه!)
يا نبايد عادت كني كه هر روز صبح با صداي يه نفر از خواب بيدار بشي(حتي اگه اون يه نفر ،خروس همسايه باشه)
چون اگه يه روز اون خروس نخونه يا اون پيرزن نره براي خريد نون تازه ،اون روزت ديگه خرابِ...
حواست هست؟ نبايد عادت كني به شنيدن جمله دوست دارم يا اس ام اس هاي احمقانه عاشقانه.

به ناخوشي ها هم نبايد عادت كني ...عادت نكن به اينكه من ديگه به تنهايي عادت كردم...عادت نكن به اينكه اگه ماشينم داره داغون ميشه بايد خودم درستش كنم و هيشكي نيست كه يه پيچو بدون چشم داشت برام باز كنه...

واي...تا حالا شده در حال خوردن يه مشت عناب باشين بعدش آخرين دونه مزه كرم خاكي بده؟اين اتفاق همين الان براي من افتاد!ديگه عادت كردم!!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

من نمي خوام مادر بزرگ بشم!!!!(خودخواهي يا نگراني مسئله اين است)

اين ديگه واقعا ترسناكه ...
ديروز يه ادم نادون كه البته يه نسبت فاميلي دور هم داره زنگ زد خونه مامان اينا و از دختر كوچولو من خواستگاري كرد!!!!!!

و من البته تا انفجار و ديوونگي پيش رفتم هر چند نظر لاله اين بود كه من حسوديم شده!!!
ولي از شوخي گذشته اين مسئله منو به فكر برد...به اين كه اين اتفاق يه روزي ميافته و اون روز من چه حالي خواهم داشت؟

اون روز من چند سال خواهم داشت؟تنها خواهم بود؟يا تنها خواهم شد؟كجاي اين دنيا زندگي مي كنم اون روز؟مشغول چه كاري هستم؟اصلن زنده هستم يا نه؟؟؟!!!
اصلن اون روز ،روزي كه دختر كوچولوم بزرگ شده و داره از پيشم ميره،ودقيقن اون زماني كه ميره سراغ زندگي خودش ،كسي هست كنارم تا سرمو رو شونش بزارم و براي همه اون سالهايي كه گذشت گريه هامو بريزم بيرون؟

آهاي...كسي اونجا هست؟

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

دل تنگي...

دلم هواي كسي را دارد...كسي كه گره از گيسوانم بگشايد تا آزادانه در باد رها شوند.
دلم هواي كسي را دارد...كسي كه فشار دستهايش بر شانه هايم ،مرا از گام نهادن در راهي كه مي داند و مي دانم سخت و نا هموار است باز دارد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

صداي پاي بهار

اين روزا همه مردم تو خيابونا در حال خريد هستند.كاسب جماعت خوش بحالشه الان...
خريدهاي دختر جون رو انجام دادم فقط دربه در دنبال يك هپي چِير مي گردم كه انگاري تو مشهد پيدا نمي شه...
ديگه اينكه بايد گندم خيس كنم براي سبزه عيد و سمنو پزونِ خودم...
سنبل بخرم و گلدون سينوره با يك رنگ خاص كه ته دلم الكي خوشحال بشم كه:واي هيشكي اين رنگي شو نداره.
و بايد دوربين ديجيتال بخرم تا مجبور نشم اين دوربين زاقارت رو بگيرم دستم و براي چاپ عكس گردنم رو يه وري كج كنم كه:ميشه زودتر چاپش كنين.اونوقت دختره يه جوري نيگام كنه كه انگار فسيل دايناسور دادم دستش،بعد صداشو از تو دماغش بندازه بيرون كه:فردا شب بيايد عكساتونو تحويل بگيرين.
امسال مي خوام يه هفت سين كوچولو و جمع و جور درست كنم...و ماهي امسال ديگه نبايد آبي باشه ...(به ياد اسكار كه تا سه ماه بعد از عيد بيشتر زنده نموند)
و شيريني و كادو عمو نوروز براي خودم و دختر جون...
همينه ديگه ،اومدن بهار همين جورياست براي من ،خوشحالم بهار كه دوباره مي بينمت...

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

عشق پيدا شد و ...

بهترين دوستم عاشق شده ...
و من نمي دونم براش خوشحال باشم يا غمگين...

نديده بودم كسي رو كه تا اين حد به معشوقش عاشق باشه ،شنيده بودم اما هرگز نديده بودم.
نديده بودم كه چطور يك عاشق مي تونه مثل يك شمع باشه كه فقط و فقط بخاطر معشوق بسوزه ،بخنده،آب بشه و...
شنيده بودم اما هرگز نديده بودم.

فقط اي كاش معشوق، قدر اين همه يك رنگي رو بدونه ،كاش بفهمه كه هيچ كس ديگه رو پيدا نمي كنه كه اينطور ذوب بشه از گرماي نگاهش ،كه با لبخندش بخنده و با اخمش دنياش به هم بريزه ..

كاش قَدرِت رو بدونه،كاش...

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

دلم يه خونه مي خواد...

خونمو خيلي دوسش دارم...خونه خودم نيست ولي هشت ساله دارم توش زندگي مي كنم
بهش عادت كردم ...به نورش ،به صداش ،به رايحه خوشي كه هميشه توشه...
خونه پناهگاه شبهاي منِ،
،شب به شب بعد از اينكه از سر كار ميرم خونه مامان ،بعد از يكي دو ساعت ديدار با خانواده با دختر جون بر مي گرديم خونه...
ديشب اين دختر جون بود كه گفت :واي مامان چقدر خوبه وقتي كه آدم برمي گرده خونه خودش.
دختر جون يادم انداخت كه خونمون چه بوي خوبي داره و اين غصه به دلم افتاد كه وقتي اون بره خونه پدرش ،براي مني كه ديگه اجازه نخواهم داشت تنها تو يه خونه زندگي كنم ،كجا چنين رايحه اي رو استشمام خواهم كرد.
خونه اي كه تو تمام فضاش عطر دوران كودكي اون پيچيده و تنهايي هاي من....
حالا ديگه براي خودش خانمي شده و فقط خدا مي دونه كه چقدر وقتي نگاش مي كنم دلم تنگ ميشه برا روزايي كه شايد نبينمش ...

دلم يه خونه ميخواد ،خونه اي كه توش رايحه گلهاي خوش رنگ ارغوان پيچيده باشه...

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

كوله بار سفر

اين واقعا عاليه كه آدم بره سفر و اونجا حسابي خوش بگذرونه ...آداماي تازه رو ببينه ...سوار فيل بشه ...با يه ببر گنده عكس يادگاري بگيره ...يه كروكوديل رو آروم ناز كنه ...يه ميمون با مزه بياد تو بغلش و ...
فقط آخر سفر وقتي تو هواپيما نشستي بايد باور كني كه همه اينا مثل يه خواب خوب بود و تو حالا ديگه مجبوري بيدار شي ...
چند تا تصميم خوب گرفتم:اول اينكه ديگه با هيچ توري از مشهد سفر خارجي نرم.دوم اينكه سالي يكي دو بار رو حتما يه سفر خارجي برم

دلم براي همه دوستاي خوبم كه تو اين مدت نديدمشون تنگ شده كه اميدوارم زودتر ببينمشون و همين طور دلم براي دوستاي خوبي كه تو سفر آشنا شدم باهاشون و ممكنه ديگه نبينمشون تنگ ميشه مثل دنيل ، كي كي ، حسن و ناؤومي

به اميد سفرهاي بهتر و پر بار تر

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

بدونِ عنوان

حالم خوب نيست...همه دارن حالمو مي گيرن...
مي خوام برم سفر ... يه جاي دور...يه مدت تنها باشم...استراحت كنم...

خدايا خواهشِ خواهشِ خواهش...يه كاري كن همه چي خوب شه...هيچي خراب نشه...بچه با پدرش بره سفر...بهش خوش بگذره يه عالمه...دلش اصلن برا من تنگ نشه...

خدا كنه سونامي نياد يه وقتي اونجا...خدا كنه نميرم حالا حالاها
خدا كنه منتظرم بمونه...خدا كنه...

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

و اينك برف........

و چقدر خوشحالم كه اين تعطيلات آخر هفته برف داشتيم و شكلات داغ...
با وجود تمام هوا سرد بودن ها قولمون رو زير پا نذاشتيم و باز هم جمعه صبح رفتيم كوه نوردي...
و البته بعدش زديم به جاده و يه جاي خلوت (نه خيلي خلوت ،فقط اونقدر كه مِلَت برف نديده برفاشو نخورده باشن)شروع كرديم به برف بازي و تو سر و كله هم زدن.
بعد هم يه آدم برفي درست كرديم كه اونقد خوش قيافه شده بود كه همه تو صف ايستاده بودن تا باهِش عكس يادگاري بگيرن.هر كسي هم شال گردنِ خودشو مينداخت دور گردنِ اون بي نوا كه مثلا بگه خودش درستش كرده هي هي هي...
بعد از ظهر هم رفتم به يك مجلس مثنوي خواني...معركه بود كيف كردم ...

يعني در كل آخر هفته خوبي بود ديگه...اميدوارم هفته خوبتري رو هم در پيش داشته باشم...

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

صدا ...تصوير...حركت

آخر شب ،وقتي مسواك قبل از خوابت رو ميزني بهتره اصلا به صداهايي كه از خونه هاي ديگه به گوش مي رسه توجه نكني...

آخه 10:30 شب ؟؟

چي ميشه كه همه چي خراب ميشه؟؟؟!!!!

من تو موودِ خوبي هستم،دلم برات تنگ شده...
تو به خاطر اينكه خيلي وقته زنگ نزدم بهت تو موودِ بدي هستي...
من تو موودِ خوبي هستم، بهت اس ام اس مي زنم...
تو توو موودِ بدي هستي ،جوابِ اس ام اس رو نمي دي...
من موودَم بد ميشه چون تو جوابم رو ندادي...
تو بعد از چند روز موودِت خوب ميشه ،با خودت ميگي: "بالاخره به من اس ام اس زد"
حالا كه تو موودِت خوب شده به من اس ام اس مي زني...
ولي چون موودِ من خراب شده جوابتو نمي دم...

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

نا خدا... يه جزيره...

وقتي از طبقه ششم يه ساختون شيش طبقه ،يا از طبقه دوازدهم يه ساختمون دوازده طبقه يا از طبقه اِن اُم يه ساختمون اِن طبقه به دوردست ها نگاه مي كني حس خوبي داره...
مي گي با خودت خوب از اين بالاتر نمي شه ديگه ...الان من اينجايي كه هستم از همه بالاترم.
بعد تَرِش كه باز با خودت فكر مي كني و به اون ساختموناي دور نگاه مي كني ،فكر مي كني كه خوب حالا من چه تنهام...
همه جا ساكت و آرومه(نه مثل همه چي آرومه ،من چقد خوشبختم!!!)فقط ساكت و آروم.
يه خورده كه داري از تنهايي غصه مي خوري از خودت مي پرسي كه اون آدمايي كه الان تو طبقات ديگه ي اون ساختمون هاي روبرو هستن دارن چي كار مي كنن الان؟
اصلا هستن يا نه ؟
خوابن يا بيدار؟
انگار همه شهر خوابيدن ...هوا ابري و گرفتس.
بعد يه دفعه از يه ساختمون توي پنچ تا كوچه اون ور تر...شايدم هشت تا كوچه يا ده تا ...مهم نيست،از يه ساختمون نيمه كاره كه يه چرثقيل بزرگ كنارشه...يه نور مي بيني...آره ديگه دارن جوش كاري مي كنن.يعني يه آدمِ ديگه اون جا هست كه داره جوش كاري ميكنه و اين يعني اينكه تو توي اين شهر بزرگ ساعت 3 بعد از ظهر تنها نيستي.

حالا مي توني سرتو از پنجره اتاق ببري بيرون و داد بزني :"ناخدا...يه جزيره...يه جزيره..."

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

من بدو آهو بدو...

اي كاش خيلي سال پيش جرات چنين تجربه هايي رو داشتم.

اين كه ياد بگيرم از روزگار، تا زماني كه در حال دويدن به دنبال چيزي هستي، اون چيز با همون سرعتي كه تو بهش نزديك ميشي ازت دور ميشه...
حالا اگه رهاش كني به حال خودش ،بعد از يه خورده دويدن، آروم به پشت سرش نگاه ميكنه و اون وقت قطعا جاي خاليِ تو در بيشه زار اذيتش مي كنه و به جستجوي تو خواهد آمد.

البته بايد يه خورده شانس بياري كه تو اين هاگير واگير يكي ديگه دنبالش سر به دو نگذاره...

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

گدايي كردن يا كه چي؟؟

آقاي x محترم
نمي دونم شما از اولش هم حرف منو نمي فهميديد يا اينكه تازگيها اين مسئله براتون پيش اومده.البته قطعا از همون اول اولا بوده يه جورايي اين مشكل نفهميده شدن حرف من توسط شما.هدف من از نوشتن اين نامه قطعا اين نبود كه مثلا شما به من بگيد:"حالا اين پنج تومني رو داشته باش تا بعد ببينم چي ميشه"
مي دونيد چرا بهتون گفتم ؟ آخه هميشه وقتي دارم از عصبانيت و خستگي و همه اين چيزا منفجر ميشم مامان بهم ميگه :"مادر، به خدا حوالشون كُن .اون دنيا و از اين حرفااا...."
بعد من با خودم مجسم مي كنم كه اون دنيا خدا نشسته داره به حرفاي من گوش ميده.حرفام كه تموم ميشه يه نيگا به شما ميكنه با عصبانيت، بعد شما بهش مي گي :"والله آقا من بي تقصيرم.نگفت آخه چيزي به من .من فكر مي كردم تيريپ فداكاري برداشته خوب"
بعد من هر چي بال بال مي زنم و از اين كارا...فايده نداره كه...شما يه دهن كجي به من مي كني و راه ميافتي سمت بهشت.
گفتم حالا محض احتياط يه تذكري داده باشم به شما.
راستي ... ميخوام برم سفر مي دونستيد؟نه خوب نمي دونستيد چون هنوز به شما نگفته كسي ...گفتم مثل اون دفعه كه فقط يه هفته قبلش خبر داده بودم بهتون نشه، يه وقت هول كنيد.فرصت براي برنامه ريزي داشته باشيد.آخه برنامه ها دارم براتون از اين به بعد...
با احترام:مامان

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

باروووووووووووووون ن ن ن ن

خوب آخه وقتي هوا اينقدر خوبه ...وقتي اينجوري نم نم بارون ميزنه پشت ِ شيشه ،انصاف نيست از طبقه ششم يه ساختمون به اون كوه هاي مه گرفته نگاه كني ولي اجازه نداشته باشي ازشون بالا بري...

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

آه اگر ديروز برگردد...لحظه اي امروزِ من باشد
.
.
.
آه اگر روزي صداي تو...گوشه ي آوازِ من باشد

فقط چند قدم ديگر باقي مانده است.
درانتهاي اين راه حتما" كسي هست كه اين كوله بار سنگين را از من بگيرد و با يك فنجان چاي ،تمامِ خستگيم را

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

امان از اين ظهر هاي زمستون كه هوا يه جوري ميشه...
نمي دونم يه جوري ميشه رو چه طوري تعريف كنم .
مثلا اينكه يه آفتاب دلچسبِ يواشكي ،از پشت ابرها مي تابه به آدم .
ظهره هااا.. ولي آدم فكر مي كنه بعد از ظهره يه جورايي.
بعد نا غافل، همين كه درِآپارتمان رو باز مي كني يه دفعه يه عالم بوهاي جور وا جور رو احساس مي كني...يه عطر آشنا ،كه مثلا با بوي سيگار قاطي شده
و اونقدر خاطره ميريزه تو سَرِت كه ميتونه آدمي رو كه تا به حال لب به سيگار نزده تا لبه پرتگاه هُل بده...
از خونه ميزني بيرون به هواي خريد و هوا خوري...
با خودت ميگي :آي ميچسبه الان يه سيگار...آي ميچسبه...
جالب اينه كه تو حتي نمي دوني اين "مي چسبه" هه چه جوريا هستش اصلن، ولي به هواي اون عطر غريبِ پر از خاطره دلت مي خواد تجربه اش كني

نتيجه تلاش براي حفظ سلامتي و پرت نشدن از پرتگاه سرطان ريه جالب بود.يه ظرف پُر از آلو جنگلي با دو بسته لواشك و يه بسته چي توز موتوري تُپُل و تماشاي يه فيلم عالي

البته اون حسي رو كه مي خواستم بهم نداد ولي خوب جمعه خوبي بود