حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

صداي پاي بهار

اين روزا همه مردم تو خيابونا در حال خريد هستند.كاسب جماعت خوش بحالشه الان...
خريدهاي دختر جون رو انجام دادم فقط دربه در دنبال يك هپي چِير مي گردم كه انگاري تو مشهد پيدا نمي شه...
ديگه اينكه بايد گندم خيس كنم براي سبزه عيد و سمنو پزونِ خودم...
سنبل بخرم و گلدون سينوره با يك رنگ خاص كه ته دلم الكي خوشحال بشم كه:واي هيشكي اين رنگي شو نداره.
و بايد دوربين ديجيتال بخرم تا مجبور نشم اين دوربين زاقارت رو بگيرم دستم و براي چاپ عكس گردنم رو يه وري كج كنم كه:ميشه زودتر چاپش كنين.اونوقت دختره يه جوري نيگام كنه كه انگار فسيل دايناسور دادم دستش،بعد صداشو از تو دماغش بندازه بيرون كه:فردا شب بيايد عكساتونو تحويل بگيرين.
امسال مي خوام يه هفت سين كوچولو و جمع و جور درست كنم...و ماهي امسال ديگه نبايد آبي باشه ...(به ياد اسكار كه تا سه ماه بعد از عيد بيشتر زنده نموند)
و شيريني و كادو عمو نوروز براي خودم و دختر جون...
همينه ديگه ،اومدن بهار همين جورياست براي من ،خوشحالم بهار كه دوباره مي بينمت...

۲ نظر:

laleh گفت...

دلت هميشه شاد باشه ، گلدونات پر از گلهاي باطراوت و خوش رنگ ، سمنو پزونت به راه و دوربين به دست ثبت كني لحظه هاي شاد زندگيتو دختر ِ بهار.

ستاك گفت...

هزار تا بوس برات عزيزم.