حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

عادت نمي كنيييييييييييييم.

هيچ وقت نبايد به چيزي عادت كرد...نه به خوشي ها و نه به نا خوشي ها...
نبايد عادت كني كه هر روز وقتي از خونه بيرون مياي يه نفر رو ببيني(مثلا پيرزن همسايه!)
يا نبايد عادت كني كه هر روز صبح با صداي يه نفر از خواب بيدار بشي(حتي اگه اون يه نفر ،خروس همسايه باشه)
چون اگه يه روز اون خروس نخونه يا اون پيرزن نره براي خريد نون تازه ،اون روزت ديگه خرابِ...
حواست هست؟ نبايد عادت كني به شنيدن جمله دوست دارم يا اس ام اس هاي احمقانه عاشقانه.

به ناخوشي ها هم نبايد عادت كني ...عادت نكن به اينكه من ديگه به تنهايي عادت كردم...عادت نكن به اينكه اگه ماشينم داره داغون ميشه بايد خودم درستش كنم و هيشكي نيست كه يه پيچو بدون چشم داشت برام باز كنه...

واي...تا حالا شده در حال خوردن يه مشت عناب باشين بعدش آخرين دونه مزه كرم خاكي بده؟اين اتفاق همين الان براي من افتاد!ديگه عادت كردم!!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

من نمي خوام مادر بزرگ بشم!!!!(خودخواهي يا نگراني مسئله اين است)

اين ديگه واقعا ترسناكه ...
ديروز يه ادم نادون كه البته يه نسبت فاميلي دور هم داره زنگ زد خونه مامان اينا و از دختر كوچولو من خواستگاري كرد!!!!!!

و من البته تا انفجار و ديوونگي پيش رفتم هر چند نظر لاله اين بود كه من حسوديم شده!!!
ولي از شوخي گذشته اين مسئله منو به فكر برد...به اين كه اين اتفاق يه روزي ميافته و اون روز من چه حالي خواهم داشت؟

اون روز من چند سال خواهم داشت؟تنها خواهم بود؟يا تنها خواهم شد؟كجاي اين دنيا زندگي مي كنم اون روز؟مشغول چه كاري هستم؟اصلن زنده هستم يا نه؟؟؟!!!
اصلن اون روز ،روزي كه دختر كوچولوم بزرگ شده و داره از پيشم ميره،ودقيقن اون زماني كه ميره سراغ زندگي خودش ،كسي هست كنارم تا سرمو رو شونش بزارم و براي همه اون سالهايي كه گذشت گريه هامو بريزم بيرون؟

آهاي...كسي اونجا هست؟

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

دل تنگي...

دلم هواي كسي را دارد...كسي كه گره از گيسوانم بگشايد تا آزادانه در باد رها شوند.
دلم هواي كسي را دارد...كسي كه فشار دستهايش بر شانه هايم ،مرا از گام نهادن در راهي كه مي داند و مي دانم سخت و نا هموار است باز دارد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

صداي پاي بهار

اين روزا همه مردم تو خيابونا در حال خريد هستند.كاسب جماعت خوش بحالشه الان...
خريدهاي دختر جون رو انجام دادم فقط دربه در دنبال يك هپي چِير مي گردم كه انگاري تو مشهد پيدا نمي شه...
ديگه اينكه بايد گندم خيس كنم براي سبزه عيد و سمنو پزونِ خودم...
سنبل بخرم و گلدون سينوره با يك رنگ خاص كه ته دلم الكي خوشحال بشم كه:واي هيشكي اين رنگي شو نداره.
و بايد دوربين ديجيتال بخرم تا مجبور نشم اين دوربين زاقارت رو بگيرم دستم و براي چاپ عكس گردنم رو يه وري كج كنم كه:ميشه زودتر چاپش كنين.اونوقت دختره يه جوري نيگام كنه كه انگار فسيل دايناسور دادم دستش،بعد صداشو از تو دماغش بندازه بيرون كه:فردا شب بيايد عكساتونو تحويل بگيرين.
امسال مي خوام يه هفت سين كوچولو و جمع و جور درست كنم...و ماهي امسال ديگه نبايد آبي باشه ...(به ياد اسكار كه تا سه ماه بعد از عيد بيشتر زنده نموند)
و شيريني و كادو عمو نوروز براي خودم و دختر جون...
همينه ديگه ،اومدن بهار همين جورياست براي من ،خوشحالم بهار كه دوباره مي بينمت...