حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

من نمي خوام مادر بزرگ بشم!!!!(خودخواهي يا نگراني مسئله اين است)

اين ديگه واقعا ترسناكه ...
ديروز يه ادم نادون كه البته يه نسبت فاميلي دور هم داره زنگ زد خونه مامان اينا و از دختر كوچولو من خواستگاري كرد!!!!!!

و من البته تا انفجار و ديوونگي پيش رفتم هر چند نظر لاله اين بود كه من حسوديم شده!!!
ولي از شوخي گذشته اين مسئله منو به فكر برد...به اين كه اين اتفاق يه روزي ميافته و اون روز من چه حالي خواهم داشت؟

اون روز من چند سال خواهم داشت؟تنها خواهم بود؟يا تنها خواهم شد؟كجاي اين دنيا زندگي مي كنم اون روز؟مشغول چه كاري هستم؟اصلن زنده هستم يا نه؟؟؟!!!
اصلن اون روز ،روزي كه دختر كوچولوم بزرگ شده و داره از پيشم ميره،ودقيقن اون زماني كه ميره سراغ زندگي خودش ،كسي هست كنارم تا سرمو رو شونش بزارم و براي همه اون سالهايي كه گذشت گريه هامو بريزم بيرون؟

آهاي...كسي اونجا هست؟

۲ نظر:

لاله گفت...

بذار باهات روراست باشم... ميدونم الان ايموشنال شدي ولي واقعيت اينه كه يه روز دير يا زود دخترت ميره دنبال زندگيش و تو هنوز دلت و ظاهرت خيلي جوونه ... دچار پارادكس ميشي... تقلا ميكني كه ببيني كدومشي، مادر زن يا يه مادر مجرد جوون؟ ... راستش هر دوشون خواهي بود و اينا هيچ تضادي با هم ندارن. پس اينقدر خودآزاري نكن. و اما در مورد گريه گردن روي شونه هاي يه آدم مهربون... فكر كنم زيادي رومانيك و روياييه. كي بدش مياد؟ هيچ كي... اما توي دنياي واقعي وقتي كسي وارد زندگيت شد اصولن زياد حوصله گريه زاري واسه گذشته هامونو نداره.... اون اومده كه از حال به بعد بخشي از زندگي باشه... پس زهي خيال باطل عزيزم. خب حالا كي بريم مارپل بازي؟ LOL

ستاك گفت...

اي خدااااااااااااا
حيف اين همه احساساتي كه به خرج دادم براي اون پاراگراف آخر!!!!

يعني به جز تو هم كه هيشكي ديگه نمي خونه اين وبلاگ رو كه آخه!!!بلكه بگه:اوه من تو را درك مي كنم ،چه زيبا نوشتي اين دلتنگي هايت را... بعدشم آخرش بنويسه: اين آدرسِ وبلاگ منه اگه دوس داشتي يه سر بزن.
بعدش تو ميفهمي كه همه اين احساساتي حرف زدناش براي اين بوده كه يه نفر بياد وبلاگشو بخونه...(اي خداچه دل پر دردي داشتم)

مارپل هم بي مارپل...جان...عزيز جان...(يه عالمه خنده)