حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

من بدو آهو بدو...

اي كاش خيلي سال پيش جرات چنين تجربه هايي رو داشتم.

اين كه ياد بگيرم از روزگار، تا زماني كه در حال دويدن به دنبال چيزي هستي، اون چيز با همون سرعتي كه تو بهش نزديك ميشي ازت دور ميشه...
حالا اگه رهاش كني به حال خودش ،بعد از يه خورده دويدن، آروم به پشت سرش نگاه ميكنه و اون وقت قطعا جاي خاليِ تو در بيشه زار اذيتش مي كنه و به جستجوي تو خواهد آمد.

البته بايد يه خورده شانس بياري كه تو اين هاگير واگير يكي ديگه دنبالش سر به دو نگذاره...

۲ نظر:

negin گفت...

صحيح است صحيح است

ناشناس گفت...

عزيزم همين كه بتوني بايستي و دور شدنش رو ببيني و طاقت بياري به اميد اينكه توقف كنه و برگرده عقب ، خيلي سخته چون با تمام وجود دوسش داري و پاهات بي اختيار به دنبالش كشيده ميشن. و تو همه اين قانون ها رو از حفظي ولي چه فايده؟!