حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

وقتي مدرسه كلاغها تعطيل مي شه!!

همونطور كه چيدمان ستاره هاي آسمون بالا سرمون ، تو هر فصلي با فصل ديگه فرق مي كنه ، حال و هواي غروبشم متفاوته.
يه زماني عاشق پاييز بودم و غروباش... اون وقتا كه dep بودم و داغون و افسرده و هزار و يك مشكل جور و واجور تو زندگيم داشتم. من از اون آدمام كه وقتي غمگينن دلشون مي خواد دنيا پر غم باشه و وقتي شادن دنيا پر شادي.خيلي بده ها!!... من بعضي ها رو ميشناسم كه وقتي غمگينن سعي مي كنن تو شرايط شادتري خودشون رو قرار بدن كه حداقل غم و غصه هاشون بيشتر نشه...آدماي عاقل و منطقي...
به هر حال الان ديگه عاشق پاييز نيستم ولي ديوونه غروباشم.بچه كه بودم ،وقتي با تعجب به دسته دسته كلاغها كه رو درخت هاي چنار و سپيدار مي نشستن و يهو با هم پرواز مي كردن نگاه مي كردم ،مامانم مي گفت:" مي بيني ، مدرسه كلاغها تعطيل شده . دارن برميگردن خونه" و من با اين فكر كه خوش به حالشون كه هميشه شيفت بعد از ظهر هستن مات و مبهوت به پرواز دسته جمعي شون نگاه مي كردم.
ديروز بعد از ظهر كه از شركت به سمت خونه مي رفتم اولين دسته كلاغهاي پاييزي رو ديدم و دوباره رفتم به حال و هواي سرخوشي..
هوا عالي بود ...بوي برگهاي زردي كه زير بارون خيس خوردن تو هوا پيچيده بود...بعد از مدتها شنيدن پيانو "كلايدر من " منو به خلسه دل نشيني برده بود .اونقدر دلنشين كه دلم نمي خواست جاده به انتهاش برسه .دوس داشتم اون لحظه و اون حس تكون نخوره . ديگه حتي مهم نبود كه به من خبر داده بود تصميم گرفته برگرده و فقط روزهايي كه كلاس داره بره تهران و شبش برگرده .
هيچي مهم نبود...فقط افق صورتي - طلايي و كلاغهايي كه براي رسيدن به خونه عجله داشتن.

۱ نظر:

انسان سکولار گفت...

ده نه ده
نگرفتی!
اینکه بعد از مدتها اون حالو داشتی از ......