حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

دردِ دل

خيلي وقته سر نزدم.اوضاع به شدت شلوغ پلوغ بود.پريود جسمي و پريود مغزي با هم مخلوط شده بود و يه چيزي ساخته بود در حد سرم+2تا آمپول ب6 +1 آمپول ب12 ...بازم جواب نداد هاااااااااااااااا يعني از 4 شنبه تا شنبه داغون بودم.
امروز مي خوام مروري داشته باشم بر هفته گذشته:

دارم سعي مي كنم يه مامان ِ خوب باشم ،دوستامو خيلي خيلي كم مي بينم .همشون از دستم شاكيَن شَدييييييدن. بايد به من فرصت بِدن يه خورده جمع و جور كنم خودمو، دوباره دل همشونو بدست ميارم (تنها كاريه كه تخصص دارم درش كاملا)

يكي از دوستانِ جديدم ( اصولا مامان اينا نسبت به هر دوست جديدي كه من پيدا مي كنم حس خنده داري دارن چون نا خودآگاه از اون نگاههاي عاقل اندر سفيه به من ميندازن) اصرار داره كه اون آقاهه خيلي دوسش داشته و تمام خاطراتشو مبني بر دوست داشته شدن توسط اون داره برام مرور مي كنه.منم دارم مثل يك دوست خوب كمكش مي كنم تا بتونه راضيش كنه كه حد اقل جواب ايميل هاشو بده .

يكي نيست به من بگه تو برو كلاهِ خودتو سفت بچسب ، تا باد نبره...هاهاها...

پ.ن
من به كسي باج نميدم . من همينم با همه اين گرفتاريها و دل مشغوليهام.يا مي پذيره يا اينكه...خداحافظي

هیچ نظری موجود نیست: