حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

نا خدا... يه جزيره...

وقتي از طبقه ششم يه ساختون شيش طبقه ،يا از طبقه دوازدهم يه ساختمون دوازده طبقه يا از طبقه اِن اُم يه ساختمون اِن طبقه به دوردست ها نگاه مي كني حس خوبي داره...
مي گي با خودت خوب از اين بالاتر نمي شه ديگه ...الان من اينجايي كه هستم از همه بالاترم.
بعد تَرِش كه باز با خودت فكر مي كني و به اون ساختموناي دور نگاه مي كني ،فكر مي كني كه خوب حالا من چه تنهام...
همه جا ساكت و آرومه(نه مثل همه چي آرومه ،من چقد خوشبختم!!!)فقط ساكت و آروم.
يه خورده كه داري از تنهايي غصه مي خوري از خودت مي پرسي كه اون آدمايي كه الان تو طبقات ديگه ي اون ساختمون هاي روبرو هستن دارن چي كار مي كنن الان؟
اصلا هستن يا نه ؟
خوابن يا بيدار؟
انگار همه شهر خوابيدن ...هوا ابري و گرفتس.
بعد يه دفعه از يه ساختمون توي پنچ تا كوچه اون ور تر...شايدم هشت تا كوچه يا ده تا ...مهم نيست،از يه ساختمون نيمه كاره كه يه چرثقيل بزرگ كنارشه...يه نور مي بيني...آره ديگه دارن جوش كاري مي كنن.يعني يه آدمِ ديگه اون جا هست كه داره جوش كاري ميكنه و اين يعني اينكه تو توي اين شهر بزرگ ساعت 3 بعد از ظهر تنها نيستي.

حالا مي توني سرتو از پنجره اتاق ببري بيرون و داد بزني :"ناخدا...يه جزيره...يه جزيره..."

۱ نظر:

لاله گفت...

ميدوني چيه؟! هر روز كه ميگذره و هر چي بيشتر وبلاگها رو ميخونم و استتوس هاي فيس بوك رو چك ميكنم بيشتر به اين باور نزديك ميشم كه آدماي اين روزها همه افسردن ... چه تنها باشن ، چه نباشن تنها!