خونمو خيلي دوسش دارم...خونه خودم نيست ولي هشت ساله دارم توش زندگي مي كنم
بهش عادت كردم ...به نورش ،به صداش ،به رايحه خوشي كه هميشه توشه...
خونه پناهگاه شبهاي منِ،
،شب به شب بعد از اينكه از سر كار ميرم خونه مامان ،بعد از يكي دو ساعت ديدار با خانواده با دختر جون بر مي گرديم خونه...
ديشب اين دختر جون بود كه گفت :واي مامان چقدر خوبه وقتي كه آدم برمي گرده خونه خودش.
دختر جون يادم انداخت كه خونمون چه بوي خوبي داره و اين غصه به دلم افتاد كه وقتي اون بره خونه پدرش ،براي مني كه ديگه اجازه نخواهم داشت تنها تو يه خونه زندگي كنم ،كجا چنين رايحه اي رو استشمام خواهم كرد.
خونه اي كه تو تمام فضاش عطر دوران كودكي اون پيچيده و تنهايي هاي من....
حالا ديگه براي خودش خانمي شده و فقط خدا مي دونه كه چقدر وقتي نگاش مي كنم دلم تنگ ميشه برا روزايي كه شايد نبينمش ...
دلم يه خونه ميخواد ،خونه اي كه توش رايحه گلهاي خوش رنگ ارغوان پيچيده باشه...
خانه دار درون نوشت
۷ سال قبل
۲ نظر:
از اون حال و هواي فيس بوكي يه دفه كنده شدم... بغض كردم... دلم گرفت واسه حسي كه هم خودشو دوس داره و هم مادرانه ست ... كه ميخواد پر بكشه و هميشه اسير بند سنتهاست ...
ولي ميدوني چيه؟ تو راه زيادي اومدي.. بايد ترس رو بذاري كنار. بايد به عنوان يك زن مستقل براي استقلالت مبارزه كني! مباااارزه نه مصالحه و نه مشاوره و نه هيچ چيز ديگه اي! فهميدي؟
خوب حالاااااااااااااااا
تو كه اولش اينقدر مهربوني چرا آخرش آدمو دعوا مي كني خوووووووووووب(اين كشيدن ها رو از دوستان فيس بوكي ياد گرفتم)
بعدشم اينكه امروز دومين باره كه از حال و هوا درت ميارم نه؟؟
leave burger و حالام كه از حال و هواي فيس بوك در اومدي...
اي خداااااا منو ببخش كه اينقدر اين بچه رو حرص ندم.
ارسال یک نظر