حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

بدونِ عنوان

حالم خوب نيست...همه دارن حالمو مي گيرن...
مي خوام برم سفر ... يه جاي دور...يه مدت تنها باشم...استراحت كنم...

خدايا خواهشِ خواهشِ خواهش...يه كاري كن همه چي خوب شه...هيچي خراب نشه...بچه با پدرش بره سفر...بهش خوش بگذره يه عالمه...دلش اصلن برا من تنگ نشه...

خدا كنه سونامي نياد يه وقتي اونجا...خدا كنه نميرم حالا حالاها
خدا كنه منتظرم بمونه...خدا كنه...

۱ نظر:

لاله گفت...

مطمئن باش همه چيز به خوبي و آرامش پيش ميره و خيلي هم بهت خوش ميگذره... سوغاتي براي من رو هيچ وقت از ذهنت دور نكن، خدا خودش كمكت ميكنه!!