اين مطلب رو دوست عزيزم ريحانه نوشته بود تو facebook.براش آرزوي موفقيت مي كنم:
دوستيِ خوب بهتر از همسريِ بدِ
ما يه كلاينت داريم تو آفيسمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم ٨٢ ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي ميکنه. سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه.
امروز اومده بود تو آفيس و داشت کمي از خاطراتش ميگفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنيا نيومدين؟ (من و دو تا از همکارام آگوستي هستيم). با خنده گفت: چرا، دوازده آگوست، تولد منم دوازده آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنم زندگي کنيم).
خلاصه اين که رسيد به اينجا که آقايي که ٤ سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اينها ٥٥ سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي ميکنه.
اين خانم گفت: وقتي که من ١٨ سالم بود با اين دوستم (منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي ميکرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش ميکرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم.
اون موقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبتهاي ما فهميد که جريان چيه )حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده). دو سه روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد. کتابي که بسيار گرونقيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز.
من داشتم نگاهي بهش ميآنداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحههاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحهاي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت.
فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه ميمونه، يک اطمينان برات درست ميکنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه ميتونم شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو ميکنم، حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر ميکني که خوب اين که تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري ميکني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه.
درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه، پس اگر واقعا عاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظههات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظههات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبهاي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه "روست بیف" خانگي تهيه کني و در حالي که دستش روتوي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي. و همينم شد.
ما ٥٥ سال واقعا عاشق مونديم (٥سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال ٢٠٠٤ با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.
امروز ازصميم قلب براش آرزوي سلامتي کردم، اين خانم هر بار که مياد تو اون آفيس و ميره حتما يه درس مفيد از زندگي برامون داره...
دوستيِ خوب بهتر از همسريِ بدِ
ما يه كلاينت داريم تو آفيسمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم ٨٢ ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي ميکنه. سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه.
امروز اومده بود تو آفيس و داشت کمي از خاطراتش ميگفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنيا نيومدين؟ (من و دو تا از همکارام آگوستي هستيم). با خنده گفت: چرا، دوازده آگوست، تولد منم دوازده آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنم زندگي کنيم).
خلاصه اين که رسيد به اينجا که آقايي که ٤ سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اينها ٥٥ سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي ميکنه.
اين خانم گفت: وقتي که من ١٨ سالم بود با اين دوستم (منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي ميکرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش ميکرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم.
اون موقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبتهاي ما فهميد که جريان چيه )حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده). دو سه روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد. کتابي که بسيار گرونقيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز.
من داشتم نگاهي بهش ميآنداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحههاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحهاي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت.
فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه ميمونه، يک اطمينان برات درست ميکنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه ميتونم شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو ميکنم، حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر ميکني که خوب اين که تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري ميکني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه.
درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه، پس اگر واقعا عاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظههات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظههات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبهاي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه "روست بیف" خانگي تهيه کني و در حالي که دستش روتوي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي. و همينم شد.
ما ٥٥ سال واقعا عاشق مونديم (٥سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال ٢٠٠٤ با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.
امروز ازصميم قلب براش آرزوي سلامتي کردم، اين خانم هر بار که مياد تو اون آفيس و ميره حتما يه درس مفيد از زندگي برامون داره...
۲ نظر:
واو!
چه تمثیل جالبی
واقعن جالب بود بهتر از این نمیشه این معنا را که هرچه دو نفر رو بهم محکم تر بچسبونی انسانیتشون بیشتر خدشه دار میشه و دوست داشتن و لذت بردن شون بی معنا میشه رو تعریف کنی
مرسی از تو و دوستت
رفتین تو لینکها گرچه یک قرون نمی ارزه برات!
فوق العاده بود!!!
زندگي بي تعهد قانوني ولي با تعهد قلبي واقعي.
اين آدمها 100%لياقت اين زندگي قشنگ و لذت بخش رو داشتن.
ارسال یک نظر