حرفهايي براي گفتن...

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

14 فروردين ...دوست دارم!

هر چقدر هم كه از اول هفته سرِ كار باشي باز هم روز بعد از 13 سر كار رفتن يه جور ديگه اي هستش.
انگار كه آدم از يه پيله مياد بيرون،يه پيله سرخوشي كه تو اين 14 ،15 روز دور خودت كشيده بودي.
انگار از يك خواب نيمروزي بيدار شدي و بايد بعد از نوشيدن يه فنجون چاي،ادامه بدي بقيه روزتو.
يادم مياد كوچيك كه بودم بعد از 13 ذوق داشتم كه با كفش عيدم برم مدرسه و چه حس خوبي داشت برام.گاهي وقتا يه چيزِ يواشكي هم زير مانتو يا تو كيفم داشتم كه مزه خوش گذروني هاي عيد رو بده ،مثل يه زنجير خوشگل تو گردن كه يه فرشته كوچولو آويزونه ازش يا حتي يه جوراب راه راه رنگ به رنگ...گاهي وقتا مي تونست حتي يه شكلات يواشكي به سرقت رفته شده باشه از خونه عمو جان كه هميشه بهترين شكلات ها رو داشت و اصلا هم مهم نبود كه تو اين 13 روز تا مرز له شدگي و آب شدگي پيش رفته .مهم اين بود كه اولين روز بعد از تعطيلات زنگ تفريح با لذت خورده بشه.
اين روزا ديگه شكلات خوردن لذت هميشگيشو نداره چون هميشه بايد مراقب باشي چاق نشي.بعد از 13 سر كار رفتن اما هنوز مزه شكلات داره.شكلاتي كه بدون نگراني از اضافه وزن با لذت خورده ميشه.

۱ نظر:

laleh گفت...

عزيزم هرگز به 14 فرورديني كه شنبه هم باشه عادت نميكنم...اصلن دوسش ندارم حال و هواي همون آخرين عنابي رو ميده كه كرميه و تو نوش جون كردي...